بیا که فراقت من را سوختاند و اینهمه جدائی و رسوائی را بر من روا مدار، که دیگر تاب و توانم نیست، دیگر روح و جانم نیست، دیگر هستی نیست که نیست شود....
مگر نمیدانی که چه اندازه دوست میدارمت، کی توان که از تو دست بردار شوم، هر لحظه و هر دم بر این امیدم که:
کی شود...؟
کی بود...؟
که من و تو، دست به دست
رخ به رخ
چشم به چشم بنشینیم، ببینیم، بگوئیم و بگویم
در آرزوی این لحظه و این دم هستم و در جستجویت قرار دارم، می جویم تو را هر لحظه و می بویم تو را هرجای...
خواهم دید تو را...
و خواهم گفت به تو...
از روزهای تلخ نبودنت...
از لحظه های سخت ندیدنت...
از درد و رنج...
از غم و حسرت...
از بی خوابی...
و از بی تابی...
بیا که غیابت برایم حالی نگذاشته و در نبودنت برایم احساسی نمانده...
بیا که دیگر همه وقتم و همه روزم زمستان شده، دیگر از بهار که وجودت آن را به بهشت تبدیل نموده بود خبری نیست...دیگر در روزگار زندگی ام تابستان و خزانی نمانده و دیگر در زندگی ام روزی نمانده، همه اش شب است و تنهایی و تاریکی همه وجودم و حالم محو خیالت و کمالت گشته است...
تا بکی مرا سرگشته در کویت می گذاری، تا بکی شب ها را به یاد تو و به عشق و به حسرت تو سپری کنم...؟