تقدیر

Posted on at


دریک قریه بزرگ سابق یک خانه خیلی زِیبای  بود دراین خانه زبیا فقط دو نفر زنده گی می کردند که ثنها یک خانم و شوهر بودند این آقارا بنام محمدجاویدی یاد می کردند آن قریه دار بود وخانم اش خانم جاویدی می گفثند،  که در یکی ازمکثب های قریه مشغول ثدریس کردن علم بود

 

 

 آقامحمد نزد همه مردم قریه عزت زیاد داشث آقامحمد به داخل محوطه فامیل اخلاق واقعا خوبی داشث تا 5 سالی که از عروسیشان گذشثه بود صاحب کدام اولادی نشدند اما خوشبختانه بعد از 5 سال که از عروسیشان گذشث خانم جاویدی حمل گرفت،  وخیلی زیاد خانم جاویدی رنج میکشید، شبها ثاصبح بیدار بود وماه به ماه تحت مراقبت داکتربود، داکتر گفت این طفل کدام مشکیلی دارد اماتشخیص داده نمیتوانست وبلاخره بعد از 9 ماه رنج زیاد ومشقت هااولادشان به دنیا آمد.

 

اما واما متاسفانه که خانم جاوید دروقت تولد طفل اش وفات یافت.

آقامحمد حیران بود که چی کند ؟ اما مجبور بود که این طفل را بزرگ کندوطفلش پسربود. ومیگویند که انسان هرتصمیمی جدی را بگیرد حتما تصمیم صورت میگیردر وتصمیم گرفت که اولادش را بزرگ کند وبزرگ هم کرد توسطه شیرخشک  ونامش را نوید نامیده بود . وآقامحمد هفت سال ازکارهای قریه را ترک کرده بود، اما همان زت واحترام که قبلا داشت ازدست نداد. وبعد ازهفت سال هم پسرش بزرگ شده بود وآنرا به مکتب کرد وخودش دوباره کارها وقریه را بدست گرفت.

اوضاع زندگی اش خوب بود وزندگی باپسرش برایش دلچسب بود اما ازدوری خانمش رنج میبرد

وپسرش علاقمند زیادی به مکتب داشت وتا هشت سال زندگی شان بصورت خیلی منظم پیش میرفت ونوید فعلا15 ساله بود .

یکروز نوید ازمکتب بسوی خانه روان بود که چند پسر جلویش را گرفتند وبرایش گفتند بیاکه کمی ساعت تیری کنیم .

نوید رد کرد وپسرها اسرار کردند که لطفا بازهم رد کرد دردفعه سومی گفت: پس بگذارید بروم ازپدرم اجازه بگیرم !

گفتند: بیا بابا به پدرت چی ؟

نوید گفت:نه! اوپدر من است باید هرچی میگوید انجام دهم. بلاخره نوید را باخود بردند وبه سرش تریاک کشیدند واورا پس بخانه اش آوردندوقتیکه به خانه آمد ، پدرش پرسید:پسرم امروز کمی ناوقتر امدی ؟

نوید گفت پدرجان امروز به خانه ی دوست خود بخاطر درس خواندن رفتم .

وبربادی فامیل جاویدی آغاز شد

وبه نوید یک حالت گیچی رخ میداد ومیخواست که دوباره تریاک کشد ، وبعد ازینکه نان خوردند ظرف هارا جمع کردوبعد دروازه صدازده شد؛ پدر دروازه را باز کردبعد آقامحمدبه آواز بلند گفت: نوید!!

من بخانه همسایه شفیق میروم تو هم دیرتر بیایی نوید گفت: باشه پدرجان میایم.

نوید ظرف هارا شست ورفت به خانه همسایه شفیق ودرکنار پدرش نشست پدرش بخاطر افراد ناصالح که افراد دیگر را به راه های بد میکشانند سخن میگفت.

اما این حرف ها به نوید هیچ تاثیری مثبتی نداشت. بعد ازچند ساعت به خانه هایشان رفتند وفردا صبح نوید بازهم وقتی ازمکتب می آمد ازبچه های بیراه کمی مواد گرفت .

وبه همین قسم چند روزی گذشت وپدرش شاکی شد که چرا؟

وبه این چند روز نوید ناوقتر به خانه میامد ووقتیکه نوید ازمکتب برگشت پدرش ازنوید پرسید:

چرا پسرم حالا ناوقتر به خانه میایی ؟

گفت: پدرجان حالی تایم مکتب وقتر شروع میشود، وناوقتر رخصت میشویم

2 سال گذشت ونوید به این کارهایش ادامه میداد وپدرش کم کم متوجه شدکه رنگ پسرش زرد ولاغر تر شده بعد پدرش یکروز نوید را تعقیب کرددید که مرتب ومنظم به مکتب رفت.

پدرش کمی راحت شدوتالحظه ی رخصت به مقابل مکتب اش نشسته بود وقتیکه ذنگ رخصتی مکتب زده شد پدرش دید که نوید به همان تایم قبلی اش رخصت میشود وبعد دید که ازپسرهای که درچهره شخص های خوب بنظر نمیرسند ازآنها مواد گرفت وبا آنها میرود که استفاده ازمواد کند

 

.

مشغول استفاده ازمواد بود که پدرش رفت به نزدیک اش واو را تا حدی که توانست زد وپسرهای دیگر را همچنین اخطار  داد:

 که اگر شما را دیگر باپسرم دیدم باز ازخود تان بپرسید .

ودست پسرش را گرفته وآنرا به خانه بُرد

وازپسرش پرسید که چرا تو این کار را کردی ومن به دیگر ها میگویم که پسرهایتان را به راه های بد بروند اما پسرخودم تریاک استفاده میکند وبعد به گریه ازخانه بیرون شد.

ودروازه را قفل کرد وتمام مردم به آن خنده میگردند

ومیگفتند توبرای ما میگفتی که مواظب پسرهای مان باشیم  اما پسرخودت را ببین که تریاکی شده  وبرخلاف توشده.

ومردم قریه گفتند تو دیگر اجازه حکمروایی را نداری ووطیفه اش را ازو گرفتند پدرش با غمگین زیاد به خانه رفت دید که دروازه شکسته است داخل خانه شد ودید که پسرش نیست .

ومال های خانه اش کم است بعد به آواز بلند فریاد زد خدایاااااااااااااااا

ای کاش هرگز این قسم پسر را بمن نمیدادی

خدایا خواهش میکنم پسر من را به راه راست هدایت کن

به راه ی که در آن خدا پیامبر وقرآن باشد رهنمایی کن وخدایا ضرر آن به جامعه نرسد. این را گفت وجان را به حق سپرد

بعد ازچند روز پسرش به خانه اش آمد تمام مردم قریه برایش میگفتند که تو نبودی وپدرت وفات کرد ومردم قریه آنرا دفن کرده بودند

بعد اینکه نوید به خانه اش امد فریاد زد!!!

که خدایا من چی کردم پدرم ازخاطر من وفات کرد، بعد باخود فکر کرد که خدایا من چی کردم چی فایده داشت این که بادوست های نا اهل بودم چی بمن رسید غیراز اینکه پدرم را رنج میدادم

زندگی خود را تباه کردم اما هیچ سودی نداشت این زندگی من

ونوید گفت من شکست را قبول نمیکنم باید راه تحصیلم را ادامه دهم ازصنف 10 مکتبم را رها کردم اما باز هم میروم وادامه میدهم ورفت مکتب وبه صنف 10 نشست ویکی از کلان های قریه نوید را باخود به خانه آورد وبا تو زندگی داشت ومصارف مکتبش را همان کلان قریه برعهده داشت تا اینکه مکتبش را به پایان رساند. وبه رشته ی مهندسی کامیاب شد واین رشته را خواندوبعد پدرگفته اش آنرا به یک دختر خوبی نکاح کرد وخانه ی که ازپدرش به وی به میراث مانده بود با اعیالش به خانه رفت وزندگی خوبی را تشکیل داد وهمه وسایل خان هاش برابر بود وخداوند برایش 4 اولاد صالح داد 3 پسر یک دختر عطا کرد وزندگی راباخوشی فوق العاده سپری کرد

.

نویسنده: نازنین مهریار

 

 



About the author

160