امروز عصر به ياد تو قدم ميزنم در حالى كه ميدانم در اين شهر نيستى... به هر عابرى خيره ميشوم
انگار راننده ى تمام ماشين هاى شبيه به ماشين تو ، تو هستند كه وقتى از كنارم رد ميشوند ، تمام بدنم ميلرزد
به خودم رسيده ام همانطور كه تو دوست داشتى : آزاد ، زيبا ، سر كش و بى اعتنا به همه
ناگهان پسرى از كنارم گذشت ، بوى عطر تو را ميداد ، برگشتم و پشت سرم را نگاه كردم! ولى نبودى
قلبم تند ميزد ، تند تر از هميشه ! رنگم پريده بود و نفس كشيده نميتوانستم
خودم را به كافيشاپ رساندم
باز هم خاطراتت دست از سرم بر نداشتند... قهوه ، آهنگ مورد علاقه ى تو ، حس و حال تو
خسته شده ام
احساس ميكنم در شهرى كه تو نيستى تنها ترين انسان هستم كه اطرافيانم مرا با چشمهايشان طعنه ميزنند
و اما هنوز هم با نوشتن از تو و فكر كردن به تو آرام ميشوم
شايد به چشم تو كوچك و غير قابت تحمل باشم اما ! معناى دوست داشتن واقعى را ميفهمم
گاهى دوست داشتن بدست آوردن نيست بلكه فدا كردن است ، پنهان كردن است
پنهان كردن تمام دلخورى ها در مقابل مخاطبت
اين كه بارها ميتوانست آرامت كند ولى سكوت كرد يا به قول خودش : سكوت معناى هزار حرف ناگفته است
پايان