بی دوستان مرا به گلستان چه حاجب
دارم چو لاله داغ به بستان چه حاجت
از آب دیده ساغر عیشم لبالب است
جام شراب و مجلس رندان چه حاجت است
غم میکشد مرا و شفاهم زلطف اوست
این در درابناز طبیبان چه حاجت است
چون شمع اشکبار خموشی است کار عشق
ای عندلیب این همه افغان چی حاجت است
انصاف نیست ور نه کا سرو و قد او
نسبت به سرو قامت جانان چه حاجت است
تکلیف دوست را غرض آزردن من است
مخفی مرا به بزم رقیبان چه حاجت است