رویای طلای

Posted on at


در یک روستای سر سبز و پرگل یک دخترک بنام ماپری زندگی میکرد ماپری همیشه در رویای خود یک پسربسیار زیبا با اسپ سفید تصور میکرد می یاید و اوراعاشق خود می سازد  ماپری هر روزبسیار کار می کرد وقت ماپری بی کار می شد


در کنار رود خانه می نشست بود یک روز ماپریدر کنار رود خانه بود یک پسر بسیار زیبا آمد برای خوردن آب در کنار رود خانه نشست بود که ماپری را دیدو در چشمای ماپری خیره شد ماپری از آن جا رفت فردای آن روز باز آمد


 



چند دقیق در کنار رود خانه بود باز پسرک پیدا شد به طرف ماپری آمد از ماپری پرسان  نام تو چیست ماپری درحال که صورت آن سرخ شد بود گفت ماپری پسرک گفت نام من سوراب است در این روستا معلم هستم ماپری از آن جا رفت طرف خانه خود رفت


فردای آن روز ماپری به مکتب رفت وقت    داخل کلاس   شد معلم درحال درس دادن بودچشمای او طرف ماپری خیر شد در چشمای ماپری غرق شد وقت تمام  شاگردان رفتند معلم دست ماپری گرفت روی قلب خود گذشت گفت   تنها تو میتوا نی درمان این درد من باشید ماپری سرخود راپاین انداخت و رفت. 


تمام شب ماپری به سهراب فکر میکرد که چه قسم باسهراب حرف بزند وقت فردا به مکتب رفت سهراب ازاو خواست بعدازتمام شدن درس درکنار رود خانه  آید ماپری قبول کرد رفت سهراب با یک دست گل به استقبال امد.  بدون اجازه او را در آغوش گرفت آن قدر او را فشار داد که نفسشی بند شد بود بعداز ده دقیق او رها کرد ماپری از سهراب خواهش کرد برای یک مدت با هم دوست باشند تا که یکدیگر را خوب بشناسند  سهراب قبول کرد در حال که قد م میزندند.  انگشت های سهراب بین انگشت های ماپری بود


 



دست ماپری بسیار فشار می داد می گفت ماپری من تورا بسیار دوست دارم تو دیگر تنها نیستی من در تو پنهانم تو در من پنهانی تو تنها اساحس من تو هستی ماپری در ظاهر سرد از داخل پر از عشق محبت بود ناگهان از داخل . انفجار کرد خود را درآغوش سهراب رها کرد سهراب ماپری غرق بوسه کرد بعداز سه ماه عروسی کردن


 



About the author

160