یک دختر بنام زینب در یک فامیل متوسط به دنیا آمد دارای چهار خواهر ویک برادر بود وخودش از همه کوچکتر بود زمانیکه چند سال بیش نداشت که پدر به
خاطر کار کردن به ایران رفت مدت زیادی گذشت اماپدرش بر نگشت مادرش از طرف اقوام چند مرتبه مجبور شد که ازدواج کند اما مادرش قبول نکرد مجبور شد تمام مصارف خانواده را به تنهایی پیدا کند چند سال گذشت اما خبری از پدرش نبود تمام شان به خاطر پیدا کردن یک لقمه نان کار می کردن وپول پیدا می کردند روزی پدر شان برگشت وهمه خوش وخوشحال شدند ومثل همیشه پدر روز برای کار کردن می رفت وشب به خانه بر می گشت وهمه باهم دور سفره جمع میشدند وباهم غذا می خوردند وچند مدت این قسم گذشت ویک برادروچهار خواهر ازدواج کردند که مادرش را از دست داد وتنها ماند
وقتی بود که باید زینب ازدواج کند برایش خواستار آمد در حالی که خودش راضی نبود مجبورش کردند که باید قبول کند از همان روز اول بدبختی هایش شروع شد چرا که خود پسر هم راضی نبود دوران نامردی گذشت وروز عروسی رسید در همان شب عروسی از طرف شوهر لت وکوب شد
فردای آن روز به امید زنده گی بهتر برخواست وبه درست کردن خانه خود شروع کرد که خسر وخشو اوبا او به بد رفتاری شروع کردند چند ماه گذشت وبعد
همه به انتظار فرزند او بودند برای یک مدت وباهم غذا می خوردند به همان خاطر برایش تهنه می زدند وازار واذیتش می کردند چند وقت گذشت واو حامله شد در همین زمان که او نیاز زیاد به کمک وپشتیبانی داشت شوهرش به ایران رفت در همین مدت که شوهرش نبود چند دفعه از طرف خسرش لت وکوب شد
درهمین مدت حالش بسیار خراب بود ونیاز زیاد به کمک ومراقبت داشت
چند مدت گذشت وشوهرش برگشتدرهمین زمان هم چند دفعه به خاطر حرف های کوچک وبزرگ لت وکوب شد دیگر صبرش به پایان رسید به خاطر خواستن حق خود می خواست شکایت کند اما به طفل خود دید وفکر کرد که اگر شکایت کند حتما طفاش را از او می گیرند وطلاقش می دهند عاطفه مادری او را نگذاشت که از فرزندش جدا شود وهمه مشکلات را خاموشانه تحمل کرد وزنده گی مشقت بار را پذیرفت وتا به امروز به خاطر فرزندش به امید خدا نشسته به امید روز که دیگر ظلم وستم بر دختران افغان صورت نگیرد.