دست میکشم به لبه شکسته استکان و به استکاک شیشه و گوشت و پوست فکر میکنم که میرسد به استخوان . اینها هماهنگی های یک ذهن خیابان گرد است .
کوچه را به خیابان و خیابان را به کوچه های فرعی میپیچی و به عابرانی فکر میکنی که پیش می ایند و دست دراز میکنند و میگویند خیرات . چند فحش خیرات میدهی و گاهی دلت می اید که دستت را دراز کنی طرف و میخواهی در چشمش نگاه کنی و بگویی یه لبخند خیرات بده .
دهانش را که باز میکند به دندانهایشان نگاه میکنی . هنوز تیکه های گوشت چند دقیقه پیش که به دندان گرفته است بین دندانهایش مانده است و جای چند افغانی برایش چوب کبریت بدهی تا دندانش را تمیز کند و وقتی میگوید خیرات دهانش بوی گوشت بره ترد ندهد .
دلت میخوای بزنی به سمت خانه و سیگارت را بیندازی سطل زباله و بگویی این هم تمام شد .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک