آزادی!

Posted on at


نامه ای به آزادی !


این روزها دلم برای زندگی محلی به وسعت آسمان میخواهد ، قدرتی هم به قدرت بالهای عقاب هایی که برای پریدن در کوه ها فضای دنیا را چه باجرات  اشغال کردند.



منم درست همینگونه دلم بال و پر میخواهد ، همان بال و پری که از من گرفته شده برای اینکه دیگر از یاد ببرم که من نیز میتوانم .


اما ! با همه این ها هرگز از یاد نمی برم که برای پرواز در بلند ترین نقطه این تفکر پر طلاتمم ، مرا بالیست پر قدرت و پر جنبش


و برای تصاحب این همه که چیزی جز حقم نیست ، آزادی میخواهم.


چیزه زیادی نیست ، یک آرامش برای اینکه تضمینی برای نفس دوباره دراین فضای ابر آلود داشته باشم میخواهم ، نه زیاد اما امنیتی برای آزادنه قدم زدن در جاده های زندگی.



نه بسیار ، تنها برابری برای عادلانه قدم برداشتن دوش به دوش با دیگران و مثل دیگران.


نمیدانم چرا اما برایم حالا دیگر همین حق  من هم یک آرزو شده .


همان آزرویی که در دستان چرک آلود قدرت های دیگر در اسارت است.



آزادی ! تورا    را در این سرزمین دیریست گم کرده ام و حتی حال که گاهی هراسیمه تر سراغت را میگیرم و برای داشتنت میطپم برایم جالب است اینکه تا حالا کجا بودی و چگونه بی تو زندگی توانستم؟؟؟


اما اگر گاهی در سارت هم زنده بودم همان حس و آرزوی داشتنت در تار و پود اندیشه های مطالطمم زنده داردنده ام بوده است .


آزادی ای همان حس زندگی، در چنگال نامهربان جنگ ها دورویی ها و دورغ گم کرده امت .


کجایی که پیدایت کنم ؟؟؟


در کدامین یک از جاده های  زندگی پنهانی که از همان جاده جستجوگرت باشم ؟؟؟


در کدامین یک از عمیق ترین دره های این وادی انداخته اندت که نمیتوانم ببینمت و حست کنم؟؟؟



آزادی عزیز ! نیستی که ببینی دیریست بر سرم چه آمده اینجا.


اینجا در این سرزمین روزی یک قانون برایم وضع میشود و منه مجرم در این اسارت گاه به سختی نفس میکشم .


و طابع این قانون از یاد برده ام که به اندازه طپش قلبم نفس بکشم زیرا باید بر طبق همین قوانین زندگی کنم.


اینکه برای آمدنت چگونه جستجویت کنم هم نمیدانم و سخت است .


نیستی و نمیخواهند باشی و با من بودنت عیبی ست بزرگ اینجا .


اما من برای داشتنت میطپم ، با تو زندگی کردن زیبا تر است، با تو عقاب آسا زندگی میکنم در دامنه کوه های سربه فلک کشیده انبوهی از حس زندگی بی دریغ پرواز میکنم .


دلم برای هوای صاف و آفتابی طبیعت تنگ است ، آنقدر که نمیدانی .


و برای این که بدانم فرصتی برای زندگی زیر سایه ات دارم چگونه برخیزم و برای داشتنت مبارزه کنم


من کاملا محاصره زنجیرهای پوسیده افکاری هستم که زندان این قفس کوچک که بنام زندگی ست را بر سرم  تحمیل میکنند .


آزادی ! بیا که جایت اینجا خالیست .


 


 


 


 


 


 



About the author

160