تن خسته وسرگردان
خواننده گان گرامی من نه شاعر و نه نویسنده ام تنها احساسم را می نویسم کمبودات ام را ببخشید . مزر
مرغ خیالم نشسته برقله روزگار سال ها رفتند دانه ئی نکاشتیم بر مزرعه بیقرار
آنچه در دل و جان پردورده بودیم دود هوا شد در شعله های بی شمار
در امواج طوفان حوادث رفتند عزیزان و دوستان ز آغوش و از کنار
به امید رهایی از مرداب خوفناک کشتی زنده گی غرق زمان شد در هر گذار
قامت رسا در فراز ونشیب عمر خمیده، شکسته و بسمل شده و بیقرار
چگویم از اند یشه ها و امید ها در گذشت زمان خاکستر شد هزار بار
فکرها، برداشت ها و تفکرات در محیط آلوده تکه و پاره شد نماند بر قرار
هیچ یک اساس و بنیادی نداشتند اشباح و کابوس شدند پنهان در شب تار
مرداب را بهشت پنداشتیم در دیده ها گام ها بر داشتیم در راه کج و پر اشتباه
تن تباه کردیم و سر نگهداشتیم به امید تن پوشیده و سر رفت در فناه
چه حاصل ازین آمدن و رفتن ها در سراب خفتن و چشم بستن به بی انتها
اسیران و داد خواهان تکیه گاه پیدا نکردند- بر میز عدالت داد رسی پیدا نکردند
ز آتش نامردمی و نا مرادی سوختیم ناله ئی نکردیم آهی نکشیدیم و چیزی نگفتیم
با جان اسیر و درد مند و نالیدیم در پی لانه ئی در چهار گوشه ئی جهانیم
تا بیاویزیم تن خسته و روح سر گردان در کنج طاق و طاقچه ئی گردش ایوان