حسرت

Posted on at


 

                       

 

من محسا دختری که به سن ۵ساله بودم پدرم راازدست دادم وتابزرګ شدم حسرت پدرداشتن بردلم ماند.آن وقت ۵سالم بود که پدرم به بسیارخوشحالی از خانه برای ادعای سفر بیرون شد هنګام برګشت ازسفرحادثه یی رخ دادکه باعث مرګ پدرم شد.خبر مرګ پدرم را دادند ولی چون من سن کمب داشتم برایم کسی نګفت که پدرت ازجهان رفته برایم می ګفتند که پدرت سفرابدی رفته من که نمی دانستم سفر ابدی چیست می ګفتم حتما برمی ګردد.ګاه ګاهی مشغول بازیچه هایم می شدم وفکر برګشتن پدرم ازذهنم بیرون می رفت وګاهی باز پس بهانه پدر رامی ګرفتم ومی ګفتم من پدر می خواهم چرا پدرم بر نمی ګردد.ګاهی اعضای خانواده ام مرادر آغوش می ګرفتند وبرایم ادعامی کردند که پدرت برمی ګرددګریه نکن!وبعضی وقتهاکه زیادتر بهانه می ګرفتم همرایم آنها هم ګریه می کردند عمرم به همین طریق سپری می شد به چشم درراهی ،انتظار،حسرت پدر داشتن که روزی پدرم برمی ګردد.یک سال ګذشت ،دوسال ،سه سال،چهارسال وبلاخره پنج سال ګذشت ومن به سن ۱۰ساله ګی رسیدم هنګامی که همرای همسن وسال هایم بازی می کردم وقتی که دوستانم در موقع بازی کردن به زمین می افتادند پدرشان آن ها رااز زمین بلند می کرد واشک چشمشان را پاک می کرد .امامن زمانی که به زمین می خوردم هیچ کس دستم را نمی ګرفت واززمین بلندم نمی کرد خودم بر می خیستم واشکم راپاک می کردم وباخود ګاهی به بسیار خوشی می ګفتم که پدرم روزی بر می ګرددبرای منم می ګوید که دخترم دستت رابده تااز زمین بلندت کنم دخترم چقدر بزرګ شدی.وبازهم ګاهی چشم پرازاشک برمی خیستم ومی ګفتم پس چرا پدرم نمی آید به همین طریق سن ۱۰ساله ګی خودراهم پوره کردم ۱۱سالم بود روزی همرای دخترک همسایه خود که از من دو سال بزرګتربود بازی می کردم این دخترک خیلی مهربان بود.هنګام بازی دست عروسکش از پیشم شکست ودخترک خیلی عصبانی شد واین عصبانیت را به رخم نکشید چون می دانست که من باباندارم برایم ګفت عیبی نداردکه عروسکم خراب شده به پدرم می ګویم که یکی دیګربرایم بخرد .اما من ګفتم نه ازپیش من خراب شده بابایم که ازسفر برګشت می ګویم که یکی برای من ودیګری برای تو بخرداون ګفت نه نمی خواهد امامن هم قبول نکردم وجمله خود راباز تکرارکردم دیدم چشمانش حلقه حلقه اشک شد وبرایم ګفت محسا دیګربهانهبابایت را نګیرچون بابایت مرده تودیګر بابانداری لحظه ای در پیش وی ګریه کردم وګفتم نه تو دروغ می ګویی بابایم درسفر است.ولی به من ګفت بروازمادرت بپرس آمدم به عجله ازخانه شان بیرون وچندی در ګوشه دیوارحویلی یم نشستم وګریه کردم دیدم کسی به دادم نرسیدبرخیستم اشکم راپاک کردم ورفتم پیش مادرم به مادرم ګفتند که مادرجان آیازینب راست می ګویندکه من بی بابایزرګ شدم مادرم که ازچشمانش اشک سرازیرشد لحظه یی سکوت کردومن ازهمین سکوتش فهمیدم که راست می ګوید .ولی باورنکردم وبازازمادرم پرسان کردم مادرم که غرق ګریه بودګفت بلی :ندانستم که چی کارکنم برسرمادرم فریاد زدم وګفتم مادرچراازهمان آوان کودکی یم برایم نګفتی چراګذاشتی حسرت داشتن پدررابردلم چراګذاشتی انتظارپدررابکشم آیادلت به من نسوخت همان لحظه مادرم مرا درآغوش ګرفت وګونه هایم راغرق بوسه خود کردوګفت فرزندم آن لحظه توآنقدر کوچک بودی که تحمل مرګ ودوری پدرت رانداشتی به چه وضعی برایت می ګفتم لحظه به لحظه بهانه بابارامی ګرفتی .چندی مادرم سکوت کرد ومن هم در جوابش ګفتم که مادر اګرازهمان لحظه های کودکی برایم مرګ پدرم رامی ګفتی شایداینقدرانتظارنمی کشیدم واګرهم همین هالا مرګ پدرم رانمی فهمیدم تا زمانی که ازاین دنیامی رفتم شاید انتظار آمدن بابارامی کشیدم .           

من هر چی درزنده ګی یم داشتم پول ،لباس خوب ،غذای خوب ،زندګی خوب امابهترین زنده ګی یم وقتی می بودکه همرای پدرومادرم می بودم پول زنده ګی یه خوب به دردنمی خوردوقتی پدرومادربالای سرفرزند خود نباشد                                             



About the author

160