حرمت مهمان

Posted on at


حرمت مهمان


از قدیم الایام گفتند :مهمان حبیب خداست پس چا حرمت او این روزها شکسته می شود بگذارید داستانی را در این باره نقل کنم  از کسی گوید :روزی مهمان خانه ای بودم بی خبر یکی از اعضای خانواده بر ضد مراد دیگران مرا به خانه دعوت نمود  من هم دعوت او را پذیرفتم چرا که در قرآن چنین ذکر شده که یکی از حقوق مسلما ن بر مسلمان این است که دعوت او را قبول کنی خلا صه من به خانه او رفتم در لحظه ورود دیگر اعضای خانواده بر دعوت کنند سخت خشم گین وبر من نیز استقبالی را روا نداشتن وبا من بر خورد خوبی رالایق ندانستند رفتم وخود در گوشه ای نشستم ساعت ها تنها بودم گویا فراموش شده بودم یا شاید کسی مرا نمی دید با خود فکر می کردم وهر لحظه بیاد رفتن می افتادم می خواستم بر گردم به خانه ولی راهی را که آمده بودم را درست در خاطر نداشتم وتفکر براین می رفت که صاحب خانه ناراحت شود خوب من به نشستن ونگاه کردن ادامه دادم .



اینک ساعت دو ونیم ویا سه می باشد ومن گرسنه شده ام وتشنگی توانم را گرفته چرا که از صبح چیزی را نخورده ام گویادر دشتی بی آب وعلف هستم ،هوا گرم گرم است عرق چنان تنم را خیس نموده گویا در حوضی آب شنا نمودم ولی احساس گرمی زیادی را می کنم انگار در کوره ای از آتش سرخم می کنند هر لحظه می خواستم بلند شوم که دعوت کنند وارد خانه شد نمی دانم داخل ظرفی را که در دست داشت چی بود گویا فرقی نمی کرد که چه نوع غذای با شد ،خوشحال بودم چون تاب وتوتن راه رفتن را هم نداشتم شروع کردم به خوردن خدایا شکر سیر شدم ولی هنوز که هنوز است در شکم در آن ظرف غذا چه بود .



بعد از آن از خانه بیرون شدم و از او خدا حافظی نمودم وچنان که کسی از من استقبال ننمود بدرقه هم نشدم بیرون شدم از خانه ولی راه را فراموش نمودم از این بپورس از آن بپورس تا به خانه رسیدم به راستی که هیچ جا خانه خود آدم نمی شود .آن وقت بود که نفسی راحت را از سینه بیرون دادم گویا بهشت را دریافتم .


این چنین شده ان روزگاریان که دیگر حرمت مهمان را ندارند ،با خود احد بستم تا دیگر دعوت کسی را بدون خبر خانواده اش قبول نکنم .



این داستان تحت یک عنوان واقعی نوشته شده است.



About the author

160