تو را در چشمانم جاه دادم
ودرقلبم تورا نگهداشتم
و وقتی بخواهم تو را ببیینم
قلبم را به آیینه نشان میدم
چشمانم غم آلود توست
و خواب با بودن را میبیینم
تو را جان خود قبول کردم
وبا پلکانم محافظتت میکنم
بدان که نهایت میخواهمت
و بی نهایت دوستت میدارم
مستانه موسم های با تو بودن را
و لحظات رنگین را با تو بودن
آرزو دارم و بی صبرانه منتظرم
ای کاش برسد و فراقم تمام شود
تو تشنگی ام را خواهد شکستی
بدان که که تو را نمیدانم چرا
از حد زیاد خواهش دارم
خوابهایم تو را سرگردان میپالد
اما تو نمیدانی و درکم نمیکنی
با اندک اشتباهم او را به رخم
میکشی و ازم دوری میجویی
تو دورم باشی و یا نزدیکم
غمی نیست مرا احساست میکنمت
توبدان تو به من بهترینی
در خیالاتم با تو هستم و سخن
میگویم و خطابت قرار میدهم
فکر بکن و کمی دل بسوزان
فاصله ها را خواهم شکست
نعره کنان تو را صدا میکنم
بیدون شرم و هراسی رخ سویم
کن و همه را درسی دهید
عشق چنین است و چین میکند
که هر دیواری را بشکنی
و بلندی را طی کنی
تا خودت را برسانی
بیا، بیا منتظرم عشقم..
نویسنده: حکمت الله عزیز