پسری در گوشه خانه در انتظار آغاز فصلی که دوباره روح وروانش همانند آن سبز ورنگین شود.
درد ورنج که همیشه دامنگیر زندگی او بود با رسیدن زمستان به آن افزوده میشد.سرمای زمستان,فقر و تنگدستی,نبود فضای گرم او را چنان در فکر فرو میبرد که هر لحظه برای رسیدن گرما بیتاب تر میشد.آنگاه که شاهد دستان پینه زده مادرش وبدن سرد پدرش که برای پرکردن سفره خالی تلاش میورزید بود زندگی را به کامش تلخ ترمیساخت.دیگر به نظر میرسید که انگارهیچ امید و آرزویی در دل نمانده اما اینطور نبود چون این فقط یک تصور است و او با تمام قدرت درون وجودش با موانع مبارزه میکرد.او چشم انتطاربهارنشست تا اینکه شادی روح او پس از آخرین سرمای زمستان باعث شدتا به زندگی وداع گفته و همه آرزوهایش با خاک یکسان شود.