قسمت سوم براساس سر گذشت یک خانواده

Posted on at


پدر فاطمه از یک طرف نگران فاطمه و زندگی آیند ه اش که به کجاها خواهد رسید و از یک طرف نگران خانواده اش که چه خواهد شد پدر فاطمه ,فاطمه را صدا می زند و می گوید دخترم بنشین من می خواهم چند کلمه یی همرایت گپ بزنم و نصیحت پدرانه کنم جان پدر چرا زندگی خودت را خراب می کنی سعی کن در زندگی کمی مقاوم باشی و با غم و سختی های زندگی دست پنچه نرم کنی نه اینکه همه چیز را رها کرده و بگذری مردها را می توان با مهربانی و خوبی کردن رام خود بسازیی یعنی از خود بسازیی

آنها هم مثل پرنده ای  که هر روز آب و دانه اش را بدهی و ز کنی هیچ وقت از صاحبش دل نکننه و هر روز سراغش را می گیرند انسانها هم مثل آنها رفتار می کنند وهیچ وقت از عشق خود دل نمی که نند و رهایش نمی کنند وپند و نصیحت های دیگر که اگر با شوهرت رفتار خوب کنی و احترامش را داشته با شی او هم از آن تو می شود و می توانی با او یک زندگی خوب داشته پیر یا جوان فرقی نمی کند مهم دل است که جوان باشد

و خیلی از جوان ها هستند مثل این که شکسته نا امید 60 سال عمر داشته باشند رفتار می کنند دل شکسته نا امید  از زندگی بیکار ی اما این اشخا ص که پا به سن می گذارند  فهمیده  تربا درک و از زندگی تجربه های زیادی دارند و بیشتر می توانند در زندگی  موفق با    پدر می دانست که شاید دختر ش فکر بد کند اما ناچار که دخترش را اینگونه دلداری و امید به زندگی کردن را بدهد اما در دل پدر خون می خورد پدر گقت با او گپ زدم و شوهرت راضی می باشد که به شهر به آید و اینجا در نزدیکی ما زندگی کنید ما هم از اینجا می رویم ودر نزدیکی شما یک خانه می گیریم که همیشه بتوانی بیایی این جا و تنها نباشی و دق نیاوریی فاطمه که همین طور به گپ های پدرش گوش می داد در دلش می گفت کاش پدر جان این گپ هایی و نصیحت هایی که می  کنی آسان باشد

و هر کس از عهده اش بر آید اگر شما برای ما زندگی خوبی فراهم می کردین چرا حال مرا اینگونه دلداری و امید زندگی کردن را با یک مرد هم سن سال خودت می دادی و قربانی اشتباهات شما می شدم اما به خاطر مادرم و خواهر معلولم هم شده تا آنها بتوانند حداقل زندگی خوبی را داشته باشند این زندگی را پیش می برم ومی گذرم از خواسته هایم فاطمه همینطور که در افکارش غرق شده بود و با خودش          حرف می زد پدر صدایش زد و گفت فاطمه جان فهمیدی من چه گفتم جان پدر بله چدر جان شما راست می گوید من باید به این زندگی ادامه بدهم چاره یی دیگر ندارم و بلند می شود و وسایلش را جمع می کند پدرش با این جمله فاطمه غرق افکارش می شود و با خود و افکارش جنگ جال دارد و اظهار سر افکندگی و پشیمانی را پیش خودش دارد

که چرا نتوانست برای فرزندانش حداقل زندگی بتواند بسازد تا آنها به اندکی از خواسته هایشان برسد چند ساعت بعد فاطمه می آید به اتاق و به پدرش می گوید من آماده هستم پدر جان پدرش هم آماده می شود همه اعضای خانواده فاطمه گریه می کنند فاطمه اول روی خواهرمریضش را که با چهره غمگینی به طرف خواهرش نگاه می کند را می بوسد و در بغلش سفت می فشارد و تک تک اعضای خانواده را برادر فاطمه رو به فاطمه می کند و می گوید هنوز سر وقت است خواهر جان اگر نمی خوای می توانی بمانی ما بدون این خانه هم می توانیم خوش باشیم نه احمد جان من خوش هستم با شوهرم کمی سو تفاهم پیش آمده بود بینمان اما پدر حل کرد همه خداحافظی کردن و پدر و فاطمه حرکت کردن به محل موترها

     ادامه دارد     ........

 

 

 



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160