آخر فیلم

Posted on at


در غیزان یک دیوانه ای بود که همیشه در کنار کوچه ای می نشست و کارهایی عجیب انجام میداد... نان را با گوله شیشه ای میخورد و خرپ خرپ خرپ میکرد، فکر میکردی که دندان هایش میریزد چون چنان می خورد که با خود میگفتی: این آخرین غذای عمرش است ولی او را هیچ چیز نمیشد...ا از کسی که بدش می آمد تا او را نمیزد دست از سرش برنمی داشت حتما یک روز نه یک روز او را میزد چنان هم میزد که یک یادگاری در روی بدنش میگذاشت...ا  عجیب قدرتی داشت مثل یک قول، بعد یک روز رفت در دکان ساعت فروشی و از ساعت فروش یک دانه ساعت خرید دو هفته دستش کرد بعد دو هفته ساعت 3 شب رفت در خانه ساعت فروش، خانه ساعت فروش هم در نزدیکی شیدایی بود او این همه راه را پیاده یعنی از غیزان تا شیدایی رفته بود تا در خانه ساعت فروش برسد و شروع کرده به در زدن بیا پائین تو این ساعتی را که به من فروختی خراب است اگر تو نمیایی پائین من میام بالا بیا ساعت را بگیر پول هایم را بده و ساعت فروش بیچاره از ترس نمی توانست بیاید پائین و از پنجره طبقه بالا پائین را میدید که این دارد چی کار هایی را انجام می دهد و میدید که چوب را بر داشته دور دستش میچرخاند و  کله ملاق میزند و خود را محکم به در خانه میکوبد...ا از این طرف هم یک ماشین گشت شب پولیس از آنجا میگذرد و میبیند سر وصدا است و یکی دارد جیغ میزند پولیس ها میروند نزدیک و از ساعت فروش میپرسند چی شده چرا این جیغ میزند و با خود میجنگد؟ میگوید: ساعتی را که دو هفته پیش خریده الان میگوید: ساعتی که تو به من فروختی خراب است اما من مطمئنم ساعتی را که من برایش فروختم خراب نبوده، بعد پولیس دست های دیوانه را دست بند میزند و میبرد که او را داخل ماشین کند یک دفعه دیوانه میگوید: یک لحظه صورتش را آهسته میگرداند و میگوید: جینگ جینگ جینگ پولیس گفت: چی شد؟ میگوید: این هم آخر فیلم بود...ا


هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها


نویسنده: پریسا احمدی



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160