پشت هر تاریکی روشنایی است

Posted on at


خداوند انسان را برگزید وآنرا ازتمام مخلوقات خود بهتر دانسته ولی آنرا مورد امتحانات زیادی قرار داده ومیدهد چون برایش مهم است انسان بهترین مخلوق خلق شده بوده که خداوند آنرا تابع امر خود دانسته


بلی!کودکی بیش نبودم که او خواست تنها باشم من در وقت تولد خود مادرم را از دست داده ام یعنی با دنیا آمدن من خدا خواسته بود که مادرم این دنیا را ترک کند.


بعد از مادرم کسی نخواست من را بزرگ کند به همین خاظر مرا به فرزندی دادن به کسی که مادر نمی شد  مادرم وپدزم آنها شدند من را بسیار دوست می داشتند اینقدر که نمی گذاشتند هوای سرد وگرم ازبالای من بگذرد اینگار که خدا بهترین هدیه را برایشان داده بود .


وقتی که من ده سالم بود پدرم وفات کرد من از خانواده واقعی خود هیچ خبری نداشتم وهیچ کسی رانمی شناختم  بعداز آنمن ومادرم تنها ماندم  وضعیت مالی ما خوب بود .


آری! روزها میگذشت ومن برزگ شده میرفتم تااینکه یک دختر جوان وزیبا شدم با چشمان آبی طوریکه زیبایم باعث آزار واذیتم می شدندهروقتی که با مادرم به خانه خویشاوندانش می رفتیم اغلبا مردانشان باعث آزار واذیتم می شدند چون مادرم بسیار پیر وسالخورده بود این موضوعات را نمی فهمید ومن هم دختری جوان وبدون پدر وبازهم به همان حالت شکار هیچ یک ازین افراد فاسد وبی بند بار نمی شدم بسیار حقارت ها وبی احترامی ها را متحمل می شدم ولی بازهم به مادرم لب شکایت باز نمی کردم چرا که نمی خواستم به زمان پیریبه خاطر من با خویشاوندانش در بیفتد این بود که یکروز برایم خواستگار آمد مردی که از خوی آدمی چیزی سرش نمی شد ومن ارین جور آدم ها نفرت داشتم  به این خاطر من این پیوند را قبول نکرده ومخالفت کردم  وزمان هم طوری بود که مردم نمی توانستن دختران شان رازیاد نگهدارند  چون داخل جامعه هرج مرج بود وپدرمادر ها مجبور می شدند هرچی زودتر دخترانشان را عروس کنند  ومادرم که این وضعیت را دیده ودیگر توان مواظبت ار یک دختر جوان را نداشت تصمیم گرفت مرا به پیش برادران اصلی ام که یگانه کسانیکه از فامیلم برایم مانده بودند بسپرد ومن هم که اصلا آنها را نمی شناختم برایم بسیار سخت بود گذاره کردن با آنها .


روزها گذشت ومن با برادر کلان خود بودم وروز به روز رفتار همسرش در مقابل من بدتر شده می رفت تا که تصمیم گرفت که هر قسمی میشود مرا از ته سر خود دور کند به همین خاطر یکی از فامیل هایش را برایم خواستگار آورد بعد از چند بار خواستگاری کردند همه موافقه کردند ومرا با این مرد نامزد کردند مهریه کمی هم درنظر گرفتن وکار های عروسی هم آهسته آهسته راه افتادوبرادرنم برایم یک جهاز خوب در نظر گرفتن  ومرا عروسی کردند وبردند وآوازه زیبایم به تمام جاها پخش شده بود وهمین که به خانه شوهرم رفتم وقتی داخل شدیم برادر شوهر گفت همین شال عروس مارا بالا بیاندازید  که ببینم خانم برادرم به این همه تعریف میارزد یا نه!


ولی خانم برادرم به قصد گفت نمی شود اصلا بالا نمی اندازیم هنوز داماد ندیده بلاخره شروع کردن به جنگ کردن وعروسی تبدیل شد به ماتم وخانم برادرم از همین جا برخواسته رفت پیش بردرانم برایشان موضوع راگفت آن ها هم آمدهگی تخت جمع کنی را گرفته تا جهازم رابیاورند اما این موضوع را که شنیدن تمام جهازم را گشتاندن خوب رسم آن زمان طوری بود که دختران باید جهاز می داشتند ولی من نداشتم واز طرف دیگر شوهرم شخصی بود که اصلا برایم احترام قایل نبود وهمیشه با دوستانش در حال خوشگذرانی بود اصلا نمی گفت که من همسری دارم اینگار اون روز های خوبی که با مادرم داشتم همه داخل همان خاطرات کذشته مانده بود وقتی که مرا عروس میکردند بامادرکه همه عمرش را صرف بزرگ کردن من کرد هیچ اعتنایی نکردند به همین خاطر او از دست برادرانم ومن بسیار دلخوروناراحت بود وهچ وقت دیگه نیامد واز من خبر نگرفت بلاخره انگار داشت روزهایم به سخت ترین وجه میگذشت ومن هیچ راضی نبودم ولی خدا اینطور خواسته بود همه زندهگی ام شده بود گوش کشیدن تمسخرهای برادران شوهرم وخانم هایشان وشوهر من اصلا به فکر من نبود واگر باصدای بلندتر بااو حرف می زدم من را مورد لت وکوب قرار می داد بعد ازین که چند سال از عروسی ام گذشته بود صاحب اولاد شدم  بلاخره  بد ترین مشکلات  در زنده گی خود دیدم وبدترین سختی هارا متحمل شدم وحالا دوپسر ودودختر دارم هرکدام به سر زندهگی خود رفتند شوهرم آهسته آهسته خوب شدحالا منواو تنها ماندیم ومن به نتیجه رسیدم که خداوند همیش بنده های خودرا با مشکلات گوناگونی امتحان می کند باید در مقابل این مشکلات استقامت کنیم چون بهترین چیز است


تیرمه احمدی یار



About the author

terma

تیرمه احمدی یار هستم صنف دوازدهم لیسه محجوبه هروی متولد سال 1375 باشنده ولا یت هرات

Subscribe 0
160