در یک روز سرد و تاریک پاییز ، یک دختر تنها و غمزده و چشم به راه پشت پنجرهء خیس نشسته است و با حسرت به خیابان چشم دوخته است و انتظار عشقش را میکشد و زیر لب آهسته با خودش زمزمه ای دارد و میگوید : برگرد ای بهترین من ، دیگر چشمانم خسته شده اند از این انتظار لعنتی ، بر گرد تا چشمانم قادر به دیدنت هستند ، ترسم از آن روزیست که تو بیایی و دیگر نفسی نداشته باشم
دخترک تنها بود و از درد تنهایی در خود غرق شده بود ، وقتی نگاهش میکردم با خود میگفتم چقدر درد بزرگیست این تنهایی و چقدر کشنده تر است این انتظار ، دخترک دلخوش به آمدن کسی بود که با وجودی که میدانست هر گز بر نخواهد گشت باز هم دیوانه وار منتظرش بود و امیدش را از دست نداده بود ، درد این دختر تنها دوایی نداشت و آرزویش بر آورده نمیشد هیچوقت ، چون عشقش در این دنیا نبود
آرزوی این دخترک همانند آرزوی یک پرنده بود که چشم به دانه ای دوخته بود که میدانست هرگز نمیتواند آنرا بدست آورد ، چه سخت میگذرد این ایام برای او ، چطور این حقیقت بزرگ را باور کند ؟ما اگر امروز انتظار چیزی را داریم این را میدانیم که یکروز به آن خواهیم رسید و باید صبر و شکر خدایمان را بجا آوریم
تلخی انتظار زمانیست که دیوانه وار چشم به در داشته باشی و منتظر کسی باشی که میدانی هر گز نخواهد آمد و وقتی به خودت بیایی و بدانی که چه روزهایی را بیهوده هدر دادی و هیچ چیز از آن تو نشد و باز هم همان فرد تنها و شکست خورده ای
نویسنده : امید دورانی
برای رفتن به بلاگ قبلی روی لینک کلیک کنید