من را فصل بهار دید ولی با خود نبرد چون من گل بهاری بودم اینقدر بی وفا بود که ایستاد خشک شدن من را نگاه کرد و هیچ حرفی نزد...ا تابستان آمد و رفت بی آنکه بداند من هوای گرم تابستانی بودم... رفت و به خزان تسلیمم داد، یخ زد تمام گرمای وجودم ... خزان شد برگ زرد شدم در روی درخت خزان لبخند زد و ترکم کرد از درخت افتادم در روی زمین ... زمستان با آغوشی سرد همه را با برف در آغوش گرفت اما من که کاغذ سفیدی بودم در روی دیوار که هر کس می آمد خطی در روی من میکشید من را ندید...ا یکی با قلم سیاه یکی با قلم آبی یکی با قلم سرخ یکی با قلم سبز در رویم خط میکشید و دیگری می آمد در روی من یاد گاری مینوشت ... و من یک کاغذی سفید بودم که آنقدر در روی من خط کشیده بودند که در زیر رنگ قلم های رنگا رنگ گم شده بودم اما یک دانه برف در روی من نبارید تا آن رنگ ها را پاک کند و زمستان رفت و من بی توفیق ماندم از دانه ای برف...ا
تنها کاری که زمستان با من کرد این بود که چسپ هایی را که من را به دیوار چسپانده بودند را از بین برد و من افتادم در روی زمین هر کس که از کنارم میگذشت من را بر میداشت و میخندید و دوباره در روی زمین می انداخت و من هنوز هم خوشحال بودم که من را باد خواهد برد در یک جای دور جایی که دریا داشته باشد و من با آب دریا تمام خط هایی که در روی من کشیده شده است را پاک خواهم کرد اما اینطور نشد من ماندم با صد ارمانی که از این فصل ها داشتم و حتی به یکی از ارمان هایم نرسیدم تا اینکه بارانی بارید و زمین پر از گل شد و من در لا به لای گل ها گم شدم چون زمین من را در آغوش کشید و با نا امیدی گفتم ای دنیا تو هستی آخر بی وفایی...ا