ازدواج بدون رضایت خانواده

Posted on at


ازدواج یک امر لازم وضروری برای هر فرد مسلمان میباشد وباید با همه شرط وشروط آن ازدواج صورت بگیرد


یک دوستم که دختر بسیار زیبا بود توقعات بالای داشت وهمچنین خواستگار های زیادی هم داشت که از او خاستگاری


کردند اما او هیچ یک را قبول نمیکرد،بلاخره او با یک بچه که اصلا با فامیلش آشنایی نداشت دوست شد وبعد ازگذشت


چند ماه بچه برای خاستگاری به خانه این دختر آمد ووقتی مادر پدر دختر این فامیل را دیدند با آنها هیچ آشناهی هم نداشتند


جواب رد دادند دختر با سرروصدای زیاد گفت اصلا این ازدواج را من میکنم وخودم هم راضی هستم،مادر به دختر گفت


دخترم طوری که با این ها خودشان گفتند پسر به کار ووظیفه معینی گماشته نیست وسواد کافی هم ندارد.


دختر قبول نکرد واین نکاح را بدون رضایت بزرگان وفامیل خود انجام داد و آهسته آهسته مراسم عروسی پیش رفت


وروز عروسی هم فرارسید ازدواجی که بدون رضایت فامیل صورت گرفته بود اما آنها دل خود را به این تصلا


دادند



که دختر ما خوش است ما هم باید خوش باشیم بعد از گذشت ماها از ازدواج گذشت واوایل زنده گی برای هر دو خوش


میگذشت آنهاصاحب طفل هم شدند در این وقت بود که مرد که کار مشخصی نداشت به دنبال کار سرگردان بود کار


پیدا نمیشد مرد که به خانه آمد برای خانمش گفت خوب گوش کن که به تو چی میگم مه از دست تو سرگردان به دنبال


کار میگردم اگه تو وطفل تو نمیبود خودم یک نفر هستم به هر رقمی که میشد چاره پیدا میکردم به تو که فرقی نمیکند که مه بیکار باشم یا نباشم.



 


زن با شنیدن این گپ های سخت بسیار غمگین شد واز این حالت بسیار رنج میبرد هر روز از این روز بدتر سپری


میشد زن بخاطری که بدون رضایت فامیل ازدواج کرده بود نمیتوانست این مشکلات را به خانواده خود بگوید،اواز


حرف های مادرش یادس میامد که به او میگفت دخترم تو از این لیاقت تو بالا تر است باید تو خوشبخت شوی او در همین


فکر بود که دید شوهرش در را با بیقراری میکوبد زن با عجله دروازه را باز کرد دید شوهرش ضعیف وناتوان به دروازه


داخل شد زن از او پرسید که چی اتفاقی افتاده؟مرد جوابش را نداده یک سلی به صورتش زد وداد وفریاد زده داخل خانه شد.



زن که اندوهگین بود با صدای بلند هم داد زده نمیتوانست طفلکش را به آغوش گرفت به خانه دیگر رفت ناچار به هرطرف


میرفت اما چاره ای برای این مشکلات پیدا کرده نمیتوانست او حدس زد که شاید شوهرش به خاطر نبودن کار معتاد شده باشد


اما گفت باید چند روز دیگرهم حالتش را ببینم شاید اینقسم نباشد،اما متأسفانه حدسی که زده بوده درست بود اوضاع زنده گی


طوری شد که این فامیل بدبخت وبیچاره تر شدند واز کار کردن شوهر عملی هم خلاص بود آنها خود را به کمک مردم چشم


در راه بودند ودختر که از خانه ثروتمند به این حالت افتاده بود به اساس بی عقلی وگوش نکردن به حرف بزرگان به خانه


افتاده بود که نه در آن مهربانی ونه هم پول یا دیگر ضروریات بود افتاد وبا خود گفت خودم کردم که لعنت برخودم باد!در این


وقت که خیلی دیرشده بود پشیمانی هم سودی نداشت وتمام عمرخود را به بدبختی وبی سرنوشتی سپری کرد.




About the author

160