دختر گلم لطافت
بهار آمد بهار من نیامد
نگار آمد نگار من نیامد
دلم تپش ها داشت شب وروز
طبیب دل بیمارم نیامد
چشمانم منتظر ماند به دیدارش
آرام بخش جان بیقرارم نیامد
چه سازم باسر سودای خود
چه سازم با دل هرجای خود
به جان گفتم غم عشق را از سربدر کن
برای روزگارت فکر دیگرکن
گل های این زمانه کاغذی گل اند
بوی نمیدهند وفایی نمیکنند
درد دلت را بگو بگو به آینه
تاکه سبکبار شوی زپارینه
به روزگار مه سپار سرنوشت خویش
زنده گی راخود بساز درسرشت خویش
از هزار آرزو یکی بجامی شود
از هزار امید یکی براه میشود
غم وغصه بردل مه بند
شادی ودرد در لحظات زندگی میگذرند
لحظات
عمر غنیمت شمار دخترم
زندگی را به خیالات بیهوده مسپار دخترم