مخفی بانوی شاعر بخش ششم

Posted on at


در روزگار قدیم در بهارستان دیروز و بهارک امروز مسجدی بود که محراب و منبر و گلدسته آن از لاجورد ساخته شده بود طغیان کوکچه این مسجد را از بلند کرده در فیص آباد بدخشان نزدیک خرقه مطهر حضرت پیغمبر آورد. مخفی راجع به این مسجد و زیبایی مرغزار بهارستان فصیده ای دارد که انسان را غرق حیرت می سازد.



همه اشعار مخفی آبدار بود و مانند زلفان دراز وی در دلهای سنگین چنگ میزد و اثر میکرد.


مخفی و پسر عمویش در آتش عشق یکدیگر می سوختند و می گداختند سعی می نمودند تا عشق خود را پنهان دارند غافل از اینکه عشق مانند مشک است و مخفی نمی ماند اگر عاشق در حصار آهنی هم زندگی کند آتش دل او بیرون صار هم زبانه می کشد. مخفی در کابل اشعار شیوه ای خود را انشا میکرد و بدوستان و محبان خود می سپرد.



شام هجران بسکه یادان لعل خوبان میکنم


در خیالش ملک کابل را بدخشان میکنم


وقتیکه مخفی بکمال و حاهت رسید پسر عمویش که سید مشرب نام داشت و هم سن و هم سال مخفی بود بکابل آمد, مخفی پسر عموی خوشروی خود را که با لباس ابریشمی دخشی ملبس بود دید و آتش قلبش مشتعل شد. اما حیا مانع آن گردید که خود را به سویش بیفگند. رسم آنوقت چنین بود که نامزدها یکدیگر را نه بیننند.



بگفته جامی پریرو تاب مستوری ندارد


چو در بندی سر از روزن برآرد



About the author

160