دودو تا پنج تا

Posted on at


دودوتا پنج تا



بچه بودم، خیلی کوچک وخرد، آنقدر خرد که مشکلم پو شیدن لباس بود. فکر می کردم سخت ترین کارشناختن دست چپ وراستم است. فکر می کردم آسمان نزدیک است ومن می توانم از آن ستاره بچینم، فکر می کردم می توانم تا پیش خدا بدوم. آنقدر خرد بودم که فکر می کردم دوجمع دو می شود پنج، آخه یادم می رفت که موقع حساب کردن دو جمع دو باید انگشت شصتم را داخل  جمع کنم. راحت گریه می کردم، می خندیدم ومی دویدم. با اشتیاق وعلاقه ساندویج نان وپنیر مادرم را می خوردم


.


افکارم خرد وکوچک بودند. بزرگترین رقم در نظرم ده بود، همیشه مادرم را ده تا دوست داشتم. درآغوش مادر مهر را احساس می کردم ودرآغوش پدر زندگی را. در آن زمان هر دو را می خواستم و می خواستم که از خواسته هایم آگاه باشند. هر شب بهترین دوستانم را به خدا معرفی می کردم و از او پرسان می کردم که آیا مواظب دوستان من خواهی ماند؟ همیشه اولین نفر سر سفره حاضر می شدم و منتظر پدرم می نشستم وهمراه او با بسمه الله غذا را شروع می کردم


.


همیشه با دوستانم در قهر وآشتی بودم اما امروزبرایم دوستی نماده که با او شوخی کنم، دوستی نیست که مرا در آغوش بکشد و برای تمام عمر وبا تمام وجود دوست داشته باشد. حالا که مثلا بزرگ شده ام وهمه مرا به عنوان یک دختر بزرگ می شناسند، پس فکر می کنند دیگر نیازی به محبت و مهربانی هیچ کس ندارم، فکر می کنند برایم خندیدن وگریستن عیب است. اما آیا فکر نمی کنند که بعد از پرشدن ولبریز شدن از تمام دردها ، غم وغصه هایم چه باید بکنم؟



بچه که بودم خوب بود، لااقل می دانستم که چند تا مادرم را دوست دارم ،اما حالا بزرگترین رقم برایم بی نهایت شده است ونمی دانم که باید چند تا مادرم را دوست داشته باشم. مادرم دیگر مرا در آغوش خود نمی گیرد ، نوازش نمی دهد واز من را باره ی مشکلاتم پرسان نمی کند. پدرم را بسیار کم می بینم،او همیشه دیر وقت به خانه می آید. دوستانم برای مدت کوتاهی با من هستند وبعد از ختم مکتب دیگر آنها را نمی بینم. باید دردهایم را به چه کسی بگویم، باید خود را کجا خالی سازم. با تمام این افکار زانوهایم را درآغوش کشیدم و سرم را بر روی زانوهایم قرار دادم وبه دردهایم خندیدم و اشک از چشمانم جاری شد. احساس کردم موجود تنها وبی آزاری شده ام و در زیر بار تمام مشکلاتم دفن شده ام. عصر دلگیری بود


.


در افکار خود غرق بودم که ناگهان صدای اذان مسجد محله ی مان به گوشم خورد . دائم مرا به سوی نماز و رستگاری فرا می خواند و به من می گفت که خدا بزرگ است. به خود تکانی خوردم. ایستاد شدم و به حیاط رفتم و وضو گرفتم. روح و جسم خود را تاره ساختم و به نمار ایستاد شدم. با تمام وجود غرق خدا شده بودم و در مهربانی و لطف او شناور بودم. بعد از اتمام نماز به خدای خود تکیه و توکل کردم و از او یاری جستم. چون می دانم که او مرا رها نمی کند. از خدای خود خجالت کشیدم چرا که در تمام ایام او در کنار من بوده و من از او غافل بوده ام. حالا چاره ی مشکلاتم و مهر و محبت را فقط از او خواهانم نه از هیچ کس دیگر



.



About the author

160