(2) دو قلب پائیزی

Posted on at


قسمت (دوم) دو قلب پائیزی:


  آرزو مدام کنجکاو و نگران بود که سبب نگرانی مادرش را بداند تا اینکه یک شب ازگفتگوی پنهانی مادر و پدرش باخبر شد. شنید که مادرش با صدای گریۀ که داشت گلویش را از بغض ودرد پاره میکرد گفت: من امروز به همان یبمارستانی رفتم که آرزو به دنیا آمده بود. بعد از سؤال وگریه زاری از پرستار ومنشی آنجا خواستم تا پرونده های 14 سال قبل را از روی تاریخ تولد آرزو یک بار بررسی کنند که فرزند دختر از کس دیگر در آن شب تولد شده بود؟ بعد از بررسی های زیاد پرستار به من گفت بله خانم به این تاریخ یک دختر دیگر هم بدنیا آمده بوده. خیلی ناراحت شدم وگفتم حالا باید چکار کنم. وقتی با ناله و گریه برای پرستار موضوع را گفتم به من گفت خانم چه میدانم من ، خوب شاید اشتباهی از پیش پرستار طفلهایتان عوض شده. بعد با دل ناامیدم گفتم پس مشخصات مادر وخود آن طفل را به من بدهید. از شنیدن این سخن هایی دور از تصور مادرش همه جا پیش چشمان آرزو سیاه گشت وسرش گیج میرفت و دیگر نتوانست تحمل کند بزمین افتاد وبیهوش شد. بعد از چند دقیقه، وقتیکه چشمانش را باز کرد چشمهایی پراشک ونگران همه اورا به عمیقترین فاجعه دلتنگی رساند. سخت دلش شکست و احساس میکرد صدایی گریه وی وجود خانواده اش را به آتش میسوختاند. مادرآرزو او را به آغوش گرفت وهمه گریه میکردند وآرزومیگفت من دختر شماام و از شما دور نمیشم. بعد ازآن شب درعقب لبخندها و چهرهای همۀ شان یک بمب نگرانی، دلتنگی و جدایی پنهان بود که نمیدانستند چه وقت منفجر میشود.



بعد از یک ماه مادرش کنجکاو شد که دختر واقعی وی کی، کجا و چگونه است. از آدرس و مشخضاتی که از پرستارگرفته بود به پالیدن و جستجو آغاز نمود. بعد از روزها جستجو توانست خانه دخترش را به یک منطقۀ دور وفقیر نشین مربوط به خانوادۀ تنگدست و فقیری بیابد وقتیکه دخترش را دید ازغم حتی دنیا پیش دلش کوچکی میکرد و با ناراحتی به خانه برگشت. آرزو ازاو پرسید چه شده، اما اوچیزی نگفت و فقط گریه میکرد وزمین و آسمان او را جای نمیداد از بس که ناراحت بود و فقط به خانه خودش را زندانی ساخته بود، نه چیزی میخورد و نه حرفی میزد تا اینکه یک روز حالش خیلی خراب شد وآرزو او را به جان خود قسم داد تا بگوید چه شده؟ بلآخره گفت: من آن دختری را که بدنیا آوردم را پیدا کردم. گفت دخترم او به حالت خیلی بدو ذلت باری زندگی قرار داشت که هرگز برایم باور کردنی نیست نمیتوانم تحمل کنم. باید چی کار کنم خدایا این چه امتحانیست که مرا میکنی. نه میتوانم تو را که همۀ دنیای منی از خود دور کنم. نه میتوانم او را به این حال  ببینم. 



ادامه دارد...


نوشتۀ از: "سمانه ضیأ"



About the author

160