عروسک من

Posted on at


عروسکی که سالها در کنار دختری زیست .... که عاشقانه دخترک او را سالها بوسید و در پهلوی خود او را خواب کرد.... دختری که شبها با بغل کردن عروسکش .... محبت گدایی میکرد.... و دنبال سخنی از دهان عروسکش میگشت.... روزها دخترک دست عروسک خود را میگرفت و همراه مادرش او را به بازار میرد...ظهرها همراه خود به او غذا میداد... وقتی عروسک غذا نمیخورد... دخترک غمگین و ناراحت و به طور وحشیانه قاشق را در دهان عروسک فرو میکرد... اما باز هم عروسک بی جان غذا نمیخورد... فقط تمام صورتش با غذا کثیف میشد



روزها از پی هم میگذشت .... و دخترک هر روز مثل یک نهال سرسبز بزرگ و بزرگتر میشد... هنوز هم روزها و شبها هر وقت از در خانه خارج میشد عروسک خود را با تمام وجود بغل میکرد... و به او قول میداد که هر وقت از بیرون بیاید حتما برایش خوراکی میاورد... عروسک بی جان فقط نگاه میکرد و لبخند مصنوعیش را حفظ میکرد



دخترک دیگر یک بانوی زیبا شده بود.... جوان و باغرور.... اما هنوز هم عاشق عروسکش بود ... این روزها کارهای دخترک زیاد شده بود.... دیگر یادی از عروسکش که گوشه ی اتاقش خاک میخورد نمیکرد... مثل اینکه دیگر وقت کافی برای ابزار احساس به این موجود بی جان را نداشت.... عروسک حسابی تنها شده بود... و روزها و شبها را گوشه ی اتاق سپری میکرد دیگر رنگ خورشید را از یاد برده بود...



روزی مادر دخترک خواست  اتاق او را تمیز میکرد... عروسکش را دید و در دلش گفت که دیگر دخترم بزرگ شده است و به این عروسک زشت و کثیف نیاز ندارد... باید آن را دور بیاندازم و یا به گدا بدهم... عروسک در دستهای بی رحم مادر دخترک جا گرفت 



دل عروسک پر از غم شد... دلش گریه میخواست اما توان گریه کردن را نداشت پس بی صدا و بی کلام به رفتار آدم ها نگاه میکرد....و دلش به حال خودش می سوخت که سال های زیاد عمرش را کنار دخترک به خوبی زندگی کرده بود....دخترک وقتی به خانه آمد ... آنقدر خسته بود که متوجه نبودن عروسک نشد... 



شبها از پی هم میگذشت روزی دخترک دلش گرفته و خسته بود.... تمام اتاقش را گشت اما عروسک قدیمی اش را نیافت..... با خود میگفت عروسک را سالهاست که فراموش کردم .... آن یار قدیمی تنها موجودی بود که با تمام خستگی ام او را بغل میکردم و آرام میشدم... دل دخترک گرفت و شروع کرد به گریه کردن دختر جوان دلش عروسک میخواست همانی که سالها درد دلهایش را با او تقسیم میکرد...اما دیگر دست آن به عروسک زیبایش نمیرسید... او حتی نمیدانست که عروسک آن کجا هست و در دست های کی قرار دارد.... او با تمام تنهایی اش تنها ماند ..... و عروسک امروز خوشحال بود چون در دست های کودکی بود که به وجودش نیاز داشت ...او امشب را کنار دختری خوابیده بود که از شدت سرما به خود میپیچید و عروسک را با تمام یخ زدگیش محکم بغل گرفته بود



او امشب را در آغوش دخترک گدا خوابیده بوددد



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160