امیدوانتظار

Posted on at


یک خانواده بعدازچندین سال زندگی صاحب فرزند پسرشدند. بعداز2 سالگی یگانه طفل خود، خواستنددرشهردیگری توسط قطارسفرکنند. مادروپدرطفل درهنگام سفردرقطارکه اززبان کودک شیرین خودبابا گفتنش رامیشنیدند لذت میبردند. بعداز6 ساعت درقطارشب فرارسید. وبعد شام ناگهان راننده قطارمتوجه زلزله خفیف زمین شد ومیخواست قطارراتوقف دهد. به خدمه هاخبرداد،رفت وآمد زیاد خدمه ها توجه پدراین کودک رابخودجلب نموده بود.به سبب کنجکاوی ازوضعیت، مستقیمآمیرودنزدیک راننده ریل. بعدازچند دقیقه زلزله شدیدشده میرفت ونگرانی درچهره ها بروزترمیگردید ومادراین کودک برای سراغگرفتن ازشوهرش طفلش رابه نزدیکترین خانم مسافردرقطارداده وبراه افتد. زلزله شدیدشده میرفت. وراننده کنترل خود وقطارراازدست میدادوقطاربا شدت این طرف وآن طرف تکانهای هراسندۀ میخورد تاکه زلزله ریل را ترّک وحشتناکی داد. بعضی ازمسافرین دراین حادثه جانشان راازدست دادند بعضی هایشان آشوب زده زخمی بودند ومادراین کودک بیهوش درکناری افتاده بودواز پدرش هم خبری نبود.این کودک باچشمهای پراشک خود که همه رادر حال فرارمیدید میترسیدوگوش کسی صدای گریۀ اش رانمیشنوید. تا اینکه یک آقای نیکوکارکه برای کارکردن به شهردیگر سفرمیکرد،درحال فراراین کودک رادیدوناخودآگاه اورابغل زد وچندین بارفریاد کشید این طفل ازکسیت؟؟؟؟اماهیچ پاسخی دریافت نمیکرد. بعد ازآرام شدن زلزله، تاصبح اورانگهداشت. دوباره سراغ والدینش راگرفت امابینتیجه بود.بعدطفل رامیخواست درهمان جارها کند،چندقدم پیشتررفت اماطفل بیگناه که ازآغوش گرم مادرپدرش دورشده بود نمیخواست اوراازدست بدهدومعصومانه ودلسوزانه بدنبالش بابای گفت ودستهایش رابازنموده بطرفش، تابرگردد.این آقای مهربان به نام عرفان ازدلسوزی زیاد باکوله پشتی اش وچشمهای سرازیرازاشک برگشت واورادوباره بغل کردوبه گونۀ اورابوسه میزد که گویاچندین ماه درپیشش بوده. واوراباخود گرفت بعدازسرگردانی زیاد نزد دوست پیرپدرخودرفت تا مجسمه سازی رابیاموزد. وقتی نزدش رسید،خانۀ آن پیرمردتنهاراسرپناه خود یافت.درروزهای نخست که باکودک عادت نداشت ازگریه هایش خیلی نا امیدمیگشت.


امابه مرورزمان باهمدیگرسرشت وخوی گواراگرفتند. آن کودک را رحمت نامید وبه مجسمه سازی اش پرداخت. بعدازچندین روزوقتی اولین لبخندرحمت راشاهد شد،مجسمۀ به چهرۀ رحمت درحال لبخندزدن ساخت. وعارفانه برایش پدری ومادری میکرد. رحمت که بزرگ شده میرفت ووالدینش رافراموشکرده بودوعرفان را(بابای مهربان )صدامیزد. با شوخیها وشیطنتی هایش همۀ دنیاوخیالات عرفان رامال خودکرده بود. وحتی درحال خواب دستهایش را رهانمیکرد. هرروزوقتی ازمدرسه برمیگشت عرفان اورابه شهربازی میبردوبرایش بستنی میخرید. طبق همیشه یکروزوقتی رحمت رابه تاب نشاند رفت دورترتابرایش بستنی بگیرد.هواس رحمت دنبال بچه های درحال بازی با مادرهایشان رفت وناگهان ازتاب بزمین افتد وپایش زخمی گشت. یک خانم دلسوزکه روی سندلی ناامیدانه نشسته بود.رحمت رادرحال گریه دید.واورابه بیمارستان رسانده بعد به خانه خویش برد.شماره عرفان راازرحمت پرسیده وآدرسش رابه عرفان داد. وقتی عرفان بانگرانی خودرارساند رحمت رادرحال استراحت دید وعکس طفلیت رحمت رادرخانۀ اوزن دید دروجودش آتش بپاگشت وسخت ناراحت شد. وبعدآن خانم موهای رحمت رادلنوازانه لمس میکرد.ازدستدادن رحمت رابه عرفان حکایت کردوگفت اگرطفلم پیشم بودهمسن این کودک بود.من منتظرپیداشدن دوباره طفل شیرین ودوستداشتنی ام هرروزطفلهای همسنش راتماشامیکنم وشبهابیدارم ودلتنگ باباگفتنش ام. صدای کودکانه اش دروجودم شعلۀ غم وبیتابی بپامیکندهنوزچشم براهش ام. بعدازبیدارشدن رحمت،دوباره گونه هایش رابااحساس مادرانه اش بوسه زد.چونکه عرفان بابای مهربان وباوجدانی بودگفت این همان دوردانه بینظیریست که شماشبها درانتظارش ناله سردادید ومن چندین سال به اوپدری ومادری کردم .حالا نوبت وحق شماست.بعدازآن روزرحمت دوباره مادرش رایافت وپدرش راازدست داده بودو بابای مهربان درزندگی اش مُهرابدی راکوبیدوبرای همیشه پدرش شد.



About the author

160