ادامه بوی شهید

Posted on at


قسمت دوم بوی شهید


آنها خوشحال بودند که بعد از سپری نمودن چنین حالتی خورشید بازهم به درسهایش ادامه میدهد مادرش خورشید را نوازش و تشویق مینمود تا با فکر بازتر درس بخاند و زلزله و صداهای دلخراش مردم ده آزارش ندهد او را از درس و آموختن عقب نگذارد. وقتی یک روز وارد مدرسه شد و به کلاس درسی خود رفت یکی از همکلاسی هایش پرسید تو از کدام مدرسه آمدی خورشی نام مدرسه اش را گفت و سپس  ناهید با صدای بلند از روی تمسخربه همه شاگردان گفت این دختر از فلان ده آمده و هنوز نمیداند که این کلاس متعلق به چگونه اشخاصیست که سر چوکیش نشسته، همه شاگردان هم بچه ها و هم دختران ووقتی شنیدند خندیدند. خورشید فقط به درسهاش مشغول بود و اصلا به خنده ها و صحبت هاشون وتوجه نمیکرد بعد چند لحظه ای زنگ تفریح به صدا درآمد و همۀ شاگردان از صنف بیرون رفتند خورشید تنها درصنف ماند وناگهان در کنارش دختری دستش را روی شانه اش نهاد و گفت سلام من آمنه ام مادرم در مدرسه صفا کار است و برای استادان چای درست میکند منم وقتی مدرسه آمدم شاگردان همینطوربا من رفتار میکردند و میگفتند مادرت صفاکار است و از بیرون پنجره دستشان را به شیشه میزدند ادای مادرم را در میآوردند تا عصبانی شوم در این صنف هرکس با من دوست نمیشود چون همۀ شان افراد متعلق به خانوادهای ثروتمندی میشوند تو ناراحت نشکن خودت را. خورشید گفت من از تمسخرشان ناراحت نیستم آمنه تعجب کرد گفت اصلا برات مهم نیست چنین گفتند خورشید سکوت کرد وچیزی نگفت تفریح تمام شد و همۀشاگردان به صنف آمدند و این هردو را در کنار هم دیدند و میخندیدند. آمنه دوباره به چوکی خود نشست و به خورشید میدید. استاد به صنف آمد و به درس دادن ادامه داد.  خورشید بدون اینکه به کسی توجه کند و حرفی بزند مدرسه میآمد و میرفت. گاهی شبها خوابهای عجیب میدید که حتی در خواب  اشکش میآمد با ترس از خواب بیدار میشد. 


ادامه دارد....



About the author

160