عروس نازدانه

Posted on at


بعدازسالهاخداوندبه سعيدومحبوبه دختري عطاكرد.آنهادخترشان را شميم ناميدند. بسيارزياددوستش ميداشتند چراكه اين زن وشوهربعداز پنج پسرصاحب دختري شده بودند



شميم با نازدانه گي زيادي كلان مي شد.پدر،مادروبرادرانش بي حدبه او توجه مي كردند چون شميم براي شان يكي بود.پدرخانواده موافق به اين بودكه شميم را بايدموردنازومحبت قراردهيم امااوبايدخيلي ازكارهاوامورخانه را ياد بگيرد.مادرش راضي نبود



اوعقيده داشت كه دخترتازمانيكه به خانه پدرومادرش است آسوده است ولي وقتي كه ازدواج كردوبه خانه شوهر رفت بايدكاركند.ازهمين خاطرباكاركردن اوبه شدت مخالفت ميكردوبه همين جهت بودكه شميم كارهاي خانه بخصوص آشپزي را يادنداشت


خلاصه روزي شميم هم مثل خيلي ازدخترهاعروس شد.شوهرش كه مردمهرباني بوداورادر انجام كارهاكمك ميكرد وازدست پخت بدشميم شكايتي نمي كرد


روزي طبق رسم ورسوم مي بايست خانواده شوهرش را براي صرف نان به خانه اش دعوت ميكرد اماحيران مانده بودكه چه قسم غذا بپزد.تصميم گرفت تامادرش راازاين موضوع باخبرسازدوازاوكمك بخواهد، پس به خانه مادرش رفت واوراازمهماني باخبر ساخت.مادرش قول داد كه برايش غذاهاي خوشمزه اي خواهدپخت وبه خانه اش خواهد فرستاد. اتفاقاً پدرشميم حرفهايي راكه بين مادرودختر ردوبدل مي شد شنيد اماچيزي به رويش نياورد وخود رابه بي خبري زد


روز مهماني رسيد.همه آمدندوشميم وشوهرش باچاي وشيريني ازآنهاپذيرايي ميكردند



قراربراين بودكه غذاهاتا ساعت 11 به خانه شميم برسداما ساعت 11.30 شده بود واز غذا خبري نبود.شميم به مادرش تلفن كرد وتأكيدكرد كه غذاهارا زودترروان كنند.مهمانان كم كم احساس گرسنگي ميكردند اماازنان چاشت خبري نبود.شوهرشميم كه خجالت زده شده بودبه خانمش مي گفت كه حالا چه كنيم؟ آنهابراي اينكه جلوي گرسنگي مهمانان رابگيرندبه ناچار براي شان ميوه بردند.كم كم همه پي بردند كه ازنان خبري نيست وبايد شكمشان را با ميوه سيركنند



ساعت 12.50 شده بودكه زنگ خانه شميم به صدادرآمد.شميم وشوهرش با شتاب به طرف دررفتند.وقتي در را باز كردندشخصي همراه با يك بسته كوچكي ديدند.بسته را گرفته وبه داخل آمدند.درون بسته يك نامه ويك كتاب آشپزي بود.مادرشوهرشميم نامه راباز كردوبا صداي بلند خواند. درنامه نوشته شده بود: ‌« دختر نازدانه ام شميم جان! روي پايت ايستاده شو وفنون خانه داري را يادبگير،ديگركوچك نيستي. بااينكه ميدانستم مهمان داري و منتظرغذا هستي نگذاشتم تامادرت برايت غذابپزد واين كتاب رابرايت فرستادم تاآنرابخواني وآشپزي راياد بگيري.يادت باشد كه پدرت هميشه دوستت دارد واينكار رااز روي دوستي زياد كرده است.» باختم نامه همه خنديدند وگفتندكه امروزبايد نيمرو بخوريم




About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160