مسافر غریب

Posted on at


وقت رفتن بود.... کوله بارش را بست و راهی سفر شد... اینجا خاطراتی کنج مغر ودلش او را سخت آزار میداد... کوله بارش را پر کرد... ازعشق خدا... عشق پدر و مادر... راهی سفر شد... او یک مسافر غریب بود... همسفری نداشت که با او هم صحبت شود... زیرا او با پای پیاده به سفر دور میرفت... سفری بی همراه... دلش از غصه های بیشمار داغ داغ بود... حرف های سنگین ... نگاه های بی پرده... دل های گمراه... دست های آغشته به ظلم پاهای خسته ... و روح های نابود شده در جسم فانی



این روزها وقتی به رفتن مسافری نگاه میکنم .... میبینم که چه آدم خوبی بود که رفت ... جای غمگین این داستان اینجاست ... که او تنها رفت... با تمام اعمال خوب و بد... او خوب میدانست که روزی رفتنی است ... پس چرا عمری را ندانست زندگی همین لحظه است



گاهی آرزوهایم را نقاشی میکنم... زیرا توان بیان ... یا به زبان آوردن آنها را ندارم ... حتی به عزیزترین کسانم هم نمی توانم بگویم که در دلم چه میگذرد... گاهی احساس میکنم که حتی خدا هم دیگر از صدای من خسته شده ... نمیشنود صدای مرا... گویا صدایم خیلی دور و گنگ است... روی تصویر آروزهایم که با مداد رنگی ها پررنگ رنگ کرده ام یک خط سیاه میکشم... آنها را تیره و تار میکنم... روبرویم از تصویر باقیمانده ... فقط خط هایی به یادگار مانده ... که هیچ وقت پاک نمیشود... پاک کن را میگیرم... سعی میکنم دوباره به دنیای آروزهایم برگردم... اما پاک کردن روزهای از دست رفته محال است پس قطره اشکی هوس بازی روی نقاشی سیاهم را میکند... قطره با خود قطره های دیگر را هم تحریک و همراه میکند... و آنقدر می بارند... که خوابم ببرد



من مسافری غریب در این دنیای بزرگ ... خوب و بد هستم... گاهی بی نهایت مهربان و گاهی بی نهایت بد میشوم... این روزها ... بی تفاوت از قبل هستم... به گوشه ای خیره میشوم... فکر نمیکنم... حرف نمیزنم... حرکت هم نمیکنم... فقط سکوت مرا آرام میکند خدا هم نمیداند حالم چگونه است... گاهی به من سری میزند... و بی هوا از کنارم گذر میکند



با بعضی از مردم که روبرو میشوم... از لحن حرف زدنشان ... فکر میکنم... که چند ثانیه دیگر وقت رفتن دارند... آنقدر محکم تو را با حرف زدنشان میزنند... که خیال میکنم آنها جاویدان هستند... سفری در پیش ندارند... خیال میکنم ... که آنها بهشت و دوزخی ندارند حتی در ذهن خود هم خدا ندارند... به بهانه ی چی زندگی میکنند؟



خاک مرا در بر میگیرد... حلق و گلویم ... چشم و بینی ام ... از خاک حسرت پر میشود به بهانه انسان بودن و خاکی بودن... مگر عمری زیر لب نگفتی که عاقبت خاک میشوم



خدایا دل آدم هایت بی نهایت از دنیای بزرگت گرفته... بیشتر از آسمان بزرگت ... بیشتر از دریای بی سرو ته... بیشتراز دل خورشید داغت .. بیشتراز فاطمه ات... بیشتر از دنیایت... گاهی تصور میکنم ... دلم کوچکتر از یک قفس پرنده میشود... گاهی خودم را بغل میکنم...با خودم خاطراتم را مرور میکنم... روزهای خوش زندگیم را... برای خودم همدم میشوم... تمام حرف هایم را تایید میکنم... میگویم تو راست میگویی حق با تو هست... برای خودم گاهی ترانه میخوانم زندگی میگذرد... آنچه میماند روی صفحه ی روزگار خوبی های توست ... از خودم تعریف میکنم میگویم :- این لباس که پوشیدی خیلی برازنده توست .... تایید خودم برای خودم کافیست




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160