اوه، آری، آن رنج

Posted on at



مردم در باره خدا حرف می زنند ولی واقعآ چقدر او را می شناسند؟ ما در باره خدا می شنویم، در باره او می خوانیم، در باره او حرف می زنیم، به معبدها و کلیساها و مساجد می رویم و در ستایش او سرودها می خوانیم، ولی ما نمی دانیم حقیقت خداوند چیست،چون هیچ تجربه ای در باره خدا نداریم، ما او را ندیده ام، با او صحبت نکرده ام، صدایش را نشنیده ایم. پایای نیلوفری اش را لمس نکرده ایم. تعجبی ندارد که مردان و زنان جوان امروزه مرتبآ در باره وجود خواوند سوال می کنند.


یک داستانی در باره دختر کوچکی که با پدرش به کوهنوردی رفت را نقل می کنم. اول، دختر آرزو داشت که خودش از کوه بالا برود به پدرش گفت:" بگذار خودم تنهایی بالا بروم." پدر به او اجازه داد. او از پدر جلو افتاد و پدر دنبالش می رفت. او خوشحال بود که به پدرش نشان می داد چقدر قوی و قادر به انجام این کار است. پس از مدتی شیب کوه تندتر شد و بالا رفتن از آن سخت ترگردید. اوسر خورد و افتاد خارها به پایش فرو رفت. او تسلیم نشد. او اراده ای بسیار قوی داشت و می خواست به پدرش نشان دهد که خودش به تنهایی قادر به این کار است. بالاخره، کار برایش بسیارسخت شد و پس از سقوطی دیگر، که از همه سقوط های دیگر سخت تر بود.گریان به طرف پدرش برگشت. پدر با محبت او را در آغوش کشید و تا قله کوه برد.


ما مثل آن دختر کوچک هستیم و می خواهیم به رنج کشیدت ادامه دهیم تا وقتی که به سوی پدرمان برگردیم که همیشه با ماست و منتظر است تا ما او را به زندگی روزنه خود دعوت کنیم. وقتی خود را به او تسلیم می کنیم، او ما را در آغوش همیشه جاویدانش می گیرد و ما را به "قله" می رساند جائی که عشق و شادی و آرامش وجود دارد. ما می فهمیم که تنها نیستیم. کسی هست که همیشه مراقب ماست. او همیشه حاضر، قادر متعال و دانای کل است


.    



160