این دخترک کسی است قلب او پر از درد است دلش شکست ولی ظاهر شاد لبش خندان یک دخترک دل سفید است دخترک از تمام خوشی این
است هیچ کس خوشی این دخترک نمی هرکس وارش بش به از پشتادقانه برایشان نیکی می کند او یک دخترک از محبت پدر مادر محروم است هیچ کس او را دوست ندارد او برای آرزوهای خود بسیار کوشش می کرد تنها دل خوشی درس خواند بود بجای تشفق کردن همه اورا سرزنش می کردن همیشه برایش می گفتن از تو چیزی ساخت نست اما دخترک بازهم ناامید نمی شد باعشق علاقه زیاد درس می خواند
این امید را از اوگرتن دخترک بیچاره هفت ها لب به غذا نه نزد تمام شب ها و روزها عشک رخت اما فایده نداشت از آن زمان دخترک تبدیل به یک مردهمتهرکشد دلش می خواست همیشه درتاریکی باشد وقت صدای زنگ مکتب به گوشش می آمد ناگهان فریاد می زازآن روز بد دخترک با هیچ کس دوست نبود
تندوست او خداج بود صبح تا شام با خداج خوددردل میکرد خواب از چشمای اورفت بود در نیمه شبها روی جای نماز سبز رنگ با خدای خود درد د
میکردآنروز بد خداج شاهد خود گرفت اگر برای دخترک خاستگار می آمدبرایش تامت میکرد ن از او بدی یادمی کردن او با هیچ کسی کار نداشت اما همه
بااوکارداشت او خواهر پنج برادر بود فقطه بنام خواهر برادر های خود بود به ظاهر مثل بیگانها بود در حال که برادر های آن هرکدام آرگا و بارگا داشتند خترک با لباس کهنه دیگران را می پوشید و کفش های به ادازش خراب بود روی پایش پوشیده کفه پایش بزمین بود او با کفش های چند ماه سپری کرد اما برادران نا مردش برای او یک جفت کفش نخریدن