نردبان دلتنگی

Posted on at


نردبان را میگذارم روی دیوار... پشت بام را نشانه میگیرم ... از آن بالا میروم باز نردبان میشود ... راه رهایی و گریز گاهی که هرز گاهی به آنجا سر میزنم همین جا بهترین نقطه دنیاست... تنهایی را که واقعا لمس کنی ... دلت همیشه میخواهد تنها باشی ... با خودت باشی و خودت را پیدا کنی... باز دفتر قدیمی ام را باز میکنم... عکس های گذشته را نگاه میکنم ... جاهای خالی را با اشک هایم پرمیکنم



دست های گم شده را جستجو میکنم... حرف های غبار گرفته را پاک میکنم و با یاد آوری آنها دلم را گرم میکنم... زندگی را لحظه ها میسازند... لحظه های خوب و بد... گاهی از زندگی دیگران برای خودمان تصویری زیبا میکشیم و به کسانی که خوب زندگی کردند... طعنه میزنیم که شما آدم ها از درد و رنج چه میفهمید... گاهی آنها را متهم به خوب زندگی کردن میکنیم ... گاهی احساس میکنیم که آدمهایی که خوب زندگی کردند در دنیا اسطوره شدند و ما آدم ها سهم کوچکی بودیم از دنیا که بدی سرنوشت ما شده بوده است


 


باز برادرم میخواهد به بهانه سرزدن به من... یواشکی از نردبان بالا می آید... مواظب اشک هایت باش! سرم را برنمی گردانم... صدایش کافیست تا اشک هایم را پاک کنم! باز غرغر کنان میگویم:- چه میخواهی ؟... برو از اینجا... از احوالم می پرسد میگویم حالم خوب است... بیا تا با هم چای بخوریم ... مادر صدایت میزند! تو برو من الان می آیم


خدایا گاهی دیوانه وار دنبالت میگردم ... تو را شاهد میگیرم دلتنگی هایم را تقصیر سرنوشت خودم میکنم... باز قلمم را میگیرم ... مینویسم تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم... شروع شد... قصه ی زندگیم و نوشته های دوست داشتنی ام


برادرم با یک سینی چای و یک پشقاب شرینی کنار من میاید و خنده کنان میگوید:- امروز میخواهم با خواهر خودم خلوت کنم ... تو بیش تر از تصورم بزرگ شدی... امروز میتوانم به راحتی تو را مرد دوم خانه صدا کنم بعد از بابا ... تو خودت را مسئول خوشی و غم های افراد خانواده میدانی! چه قدر مرد بودن به چهره معصومت میخورد


دفترم را از میان دست هایم می قاپی ! شروع به ورق زدن میکنی دنبال دلتنگی هایم میان نوشته هایم میگردی!... به صفحه های خیس برمیخوری... هر ورقی را که میزنی... بعد از هر نوشته صفحه بعد آن را میخوانی ... بالای صفحه عنوانی به این عبارت هست! یک صفحه اشک... ولی هیچ واژه ی دیگری را روی آن برگه ی سفید و مچاله شده نمی یابی ... صفحه از بس که خیس شده ... حالت معمولی ندارد... دستت را میکشی ... ورق میزنی... ورق میزنی... میخواهی بدانی چند صفحه دیگر از این عبارت ها نوشته شده... صبرکن جلوی ورق زدنت را میگیرم... این عبارت بیش از بیست صفحه است... خسته میشوی داداش بس کن!


دفترم را میبندی ... شروع به حرف زدن میکنی ... مرا توجیه میکنی که برای حرف زدن و درد و دل کردن پیش من آمدی... نگاهت پر از بغض است... مثل اینکه دردهایت را نزد من آوردی تا تسکینت دهم... شک میکنم به نگاهت ... احساس میکنم تو هم آرزویی داری که به زبان نمیتوانی بیاوری... ولی آنقدر مرد هستی که دردهایت را فراموش میکنی و پهلوی دل من مینشینی... بهانه ات میشود چای خوردن همراه بهاره


حرف میزنم ... نگاهت میکنم... دست مردانه ات را میگیرم! گپ های خواهرانه ام را به جان و دل گوش میکنی و آویزه گوشت میکنی ... گویا احساس میکنی که من بیشتر از هر شخصی میتوانم راهنمایت کنم ... نصیحت های من مانند یک لالایی خواهرانه رام ات میکند



آرام میگویم:-تو دیگر آنقدر بزرگ شدی که نیاز به حرف های من نداری داداشی... ولی میگویی:- آدم هر چی که بزرگتر میشود احساس کمبود تنهایی بیشتری در زندگی میکند... غصه هایت مانند دردهای من شده است... باورم نمیشود که برادرم با این بزرگیش پیش من مانند یک کودک معصوم سخن میگوید... باز آرام میگویم :- هر چه میخواهد دل تنگ بگو!



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160