پسرک خورد

Posted on at


پسرک خورد
روز از روز ها پسرک خورد را در جاده دیدم که با لباس پینه پینه او چپلک های کونه و دوخته شده و در دستهای کوچکش جالی سرخ با چند قطی سګرت که در جالی داشت با چهره یی خفه و پریشان استاده بود و در زبان کوچکش می گفت : "سگرت بگیریند سگرت


"
ناگهان یک شخص خوب در موتر از جاده تیر می شد وقتیکه به چهره پسرک خورد نگاه کرد و فکر کرد چرا این پسرک در جان لباس مکتب ندارد و در دستهایش بکس مکتب ندارد چرا در این حال است بالاخره در همین فکر بود که از جاده تیر شد.
روزی بعدی باز پسرک در همان حالتش در جاده استاد شده بود و می گفت : "سگرت بگیریند سگرت"
شخص خوب باز هم از جاده عبور می کرد و باز هم پسرک خورد به چهره خفه اش توجو او را جلب کرد دلش صبر نکرد و خواست با او همکلام شود و به پسرک خورد گفت :سلام چطور هستی ؟
پسرک خورد گفت:خوب هستم .سگرت می گیرید؟
شخص خوب :نخیر،می خواهم بفهمم که چرا مکتب نمی روی ؟
پسرک خورد گفت :یگانه آرزویم همین است که مکتب بروم و درس بخوانم ولی حالات زنده گی مرا اجازه نمی دهد!
شخص خوب حیران شد و از آن پرسید :خوب چی مشکل داری که سگرت فروشی می کنی و مکتب نمی روی ؟
پسرک خورد گفت :پول نداریم ،باید پول پیدا کنم تا از گشنه گی نه میرم .
شخص خوب گفت:چرا پدرت برایت پول نمی آورد!
پسرک خورد گفت :در زنده گی یک پدر داشتم که او هم زنده نیست به خاطر اینکه به سگرت معتاد بود به سرطان شش ها مبتلا شد و پول نداشتیم که تداوی او را کنم بالاخره یک روز از این دنیا خدا حافظی کرد بسیار پشت اش خفه شدم


.
و چند قطره اشک از چشمانش آمد و به گپهایش را ادامه داد و گفت :می فهمن در زنده گیم از آن چیزی که بسیار نفرت دارم چیست؟
شخص خوب گفت:نخیر
پسرک خورد گفت:سگرت است ولی مجبور هستم که هر روز او را بفروشم تا نان پیدا کنم چون نه پدر دارم نه برادر کلان ونه مادر.
شخص خوب با شنیدن گپهای پر درد پسرک بسیار جگرخون شد و از گپهایش معلوم می شد که از زنده گی سیر شده و خواست تا با او کمک کند که ناگهان ترافیک آمد و گفت :که موتر تان را در جای مناسب استاد نکردن .
شخص خوب هم مجبور شد که برود ولی بسیار جگرخون شد ه بود زوزی بعدی باز آمد تا با او کمک کند ولی دید که در زمین افتیده و بسیار حالتش خراب است با عجله به طرف او رفت و گفت :تورا چی شده ؟
پسرک خورد گفت:بسیار گشنه شده بودم و هیچ چیز نبود که بخورم تنها سگرت همرایم بود و قتیکه یک دانه کشیدم حالتم کمی خوب شد و نیشه شدم من هم چهار قطی سگرت را کشیدم که به این حال افتیدم .
در همین لحظه شخص خوب با بسیار عجله او را در آغوش خود گرفت تا او را به شفاخانه ببرد که در جریان راه حالتش بسیار خراب شد و با زنده گی پر درد اش خدا حافظی کرد وبه دیدار پدرش از این دنیا رحلت کرد .



About the author

160