زنده گی من به کجا ختم میشود

Posted on at



من فقط یک دخترم یک دختر یک دختر!!!ا
دختری بودم که تا چهار سال پیش داخل کوچه با هم سن و سالانم بازی میکردم درس میخواندم و علاقه زیادی به آینده ام داشتم و خیالاتی در سر میپروراندم تا اینکه سر و کله پسر کاکایم پیدا شد پسری را که اصلا در عمرم یک بار هم ندیده بودم و اولین بار بود که دیدمش وقتی او را دیدم از خجالت در صورتش نگاه نکردم ولی او داشت خیره کنان من را نگاه میکرد
فردای آن روز مادرش را به خواستگاری ام روان کرد و بعد از رفت وآمد های زیاد موفق به راضی کردن پدر و مادرم شد چون چند ساله پیش کاکایم بعد از اینکه تمام مال و اموالش را به قمار زد خود را در صحن حیاط درست در زیر درخت توت به دار زد ...ا
پدرم از سر دلسوزی و بدون آنکه از من بپرسد من را به پسر کاکایم داد... و بعد از همین روز تمام در های امید به رویم بسته شدند چون درس خواندنم تمام شد و بازی هه! دیگر به طول یک روز بزرگ شده بودم باید آشپزی کردن و کارهای خانه را یاد میگرفتم و بعد از دو
هفته من را با یک نکاح عادی بردند خانه شان و من با صد ارمان از خانه پدرم بیرون شدم و پا در خانه شوهرم گذاشتم



دو روز که از عروسیم گذاشت یا نه از روز اول مرگم... از خانه ای که در او زندگی میکردیم رفتیم به یک خانه در مناطق دور دست تر بدون اینکه کدام چیزی را با خود برداریم چون فقط خودمان رفتیم به آن خانه شب شد دیدم رفت و آمد مردان زیاد است کنجکاو شدم و رفتم نزدیک که ببینم چه خبر است؟دیدم مادر شوهرم دارد مواد میفروشد تا شوهرم من را دید چنان لت و کوبم کرد که تا یک روز نمیدانستم کی هستم ...


ترسیده بودم از اتاقم بیرون نمیشدم تنها چهره هایی را که میدیدم شوهر و مادر شوهرم بود و با گذشت یک ماه فهمیدم بعد از همنشینی با اونا معتاد شده ام آن هم به مواد مخدر شیشه اما خیلی دیر فهمیدم بودم چون مواد در رگ رگ من جریان داشت چون شوهرم میگفت: بیا با هم بکشیم و من هم از ترس اینکه من را لت و کوب نکند قبول میکردم و به اصطلاح داشتم خود را نجات میدادم بعد از اینکه اونا مطمئن شدن که من معتاد شده ام من را آزاد گذاشتند اما من دیگر آزاد نبودم
باید برای بدست آوردن مواد پیش آنها میماندم دیگر از اون شب به بعد شب سیر خواب نمیشدم چون فقط میتوانستم بین دوتا یکی را انتخاب کنم یا غذا یا مواد و من هم مواد را انتخاب میکردم تا خود را از درد نجات بدهم چهار ماه که از عروسیم گذشت نه دیگر پولی داشتیم برای نان خوردن و نه برای مواد خریدن و من و شوهرم هر دوتایمان از درد به دور خود میپیچیدیم تا اینکه راضی شد من را همان شب ببرد خانه مادرم شب را همان جا ماندیم رفتم پیش مادرم و با گریه گفتم: مادر نگذار من را ببرد من پیش شما میمانم ولی مادرم قبول نکرد و من هم نمیتوانستم بگم که معتاد شده ام و فردای آن شب دوباره به اون خانه برگشتم اما وقت رفتن به مادرم گفتم از ترس گرسنگی مادر یک دانه نان بده که دلم نان خانه هوس کرده است ...



مادر شوهرم رفته بود و من را با شوهرم تنها گذاشته بود دیگر نمیدانستم باید چگونه زنده بمانم چون شوهرم اصلا کار نمیکرد و خرج من و او را هر دو مادرش با پول موادی را که میفروخت میداد تا اینکه شوهرم از شدت خماری به من گفت: ببین من میخواهم تو قبول کنی که با مردان ارتباط برقرار کنی من این حرف او را جدی نگرفتم اما نه واقعا جدی بود چون وقتی از خانه رفت تنها بود ولی وقت برگشتن با دو تا مرد امده بود با دیدن مردها وحشت زده شدم و فریاد زدم و همسایه ها به دادم رسیدند هر چه پرسیدن چی شده؟ هیچی نگفتم فقط گفتم من را از این خانه ببرید و نگذارید آنها به دنبال من بیایند



تا پایم را از خانه بیرون گذاشتم شروع کردم به دویدن آنقدر دویدم که دیگر نمیدانستم به کجا رسیدم و تمام بدنم درد میکرد از شدت گرسنگی و بی موادی دو هفته من در خرابه ها بسر بردم با پول گدایی مواد میخریدم و با اضافه های غذا گرسنگی خودم را رفع میکردم تا اینکه خیلی از دنیا خسته شده بودم و گریه میکردم که یک دفعه دیدم پدرم دارد خرابه ها را میگردد چون یکی از اقوام برایش گفته بود که من را در خرابه دیده بوده تا او را دیدم از خوشحالی نمیتوانستم حرکت کنم و نه هم میتوانستم خود را به او نشان بدهم
پا به فرار گذاشتم پدرم من را دید و به دنبالم دوید و من را محکم در آغوشش فشار داد و اشک از چشمانش جاری شد و من را به خانه برد با دیدن من مادرم فریاد کشید و منم از شدت خوشحالی بیهوش شدم و وقتی که به هوش آمدم دیدم در محل ترک معتادان مواد مخدر هستم و بعد از هشت ماه با صد بدبختی موفق به ترک دادن من شدند ... اما هنوز هم که هنوز است کابوسش را فراموش نکردم و سیگار همدم و رفیقم شده...



About the author

160