سفر به سرزمین ناممکن- قسمت اول ودوم

Posted on at


فکر می کردم در دنیا چیز دیگری که هیجان زده ام کند وجود ندارد. اما چند روزی به سفرم مانده خواب وخوراکم به هم ریخت. با این که همه چیز برنامه ریزی شده بود و فقط من باید چمدان می بستم و در میدان هوایی سوار طیاره می شدم و می رفتم.


بعدتر که به فرودگاه رفتم دیدم نگرانی ام بی جهت نبوده و من از پرواز ماندم. قرار بودکه یک روز زودتر برسم تا بتوانم هم استراحت کنم و هم آمادگی برای برنامه های آنجا داشته باشم ، اما اینطور نشد و من درست در دقایق شروع تور به گروه رسیدم.


پروازهای صافی اصلا شبیه ایرلاین های دیگر افغانستان نیست. خدمات بهتر و طبعا گرانتر!


وسط تحویل چمدان ها و گرفتن کارت پرواز و خروجی و پاسپورت یک آقای نسبتا محترم که همسن پدر من بودند با اعتماد بنفس کامل بیزنس کارتش را داد و قول گرفت به محض برگشتن با او تماس بگیرم. این اعتماد بنفس اقایان من را همیشه مبهوت می کند!!


March 13, 2010


خب به خاطر حفظ امنیت و این حرفها سپری نازنین و فندک و کرم مرطوب کننده و خمیر دندان من را در فرودگاه کابل و دبی،–به طور مساوی بین خودشان تقسیم کردند،فندک و اسپری را کابل ، خمیر دندان و کرم را دبی غصب نمودند.


دوازده ساعت و سی دقیقه پرواز بی وقفه از دبی به واشنگتن دی سی. دوبار غذا سرو می کنند و معلوم نیست شام است یا ناهار یا صبحانه! تمام طول پروازمان شب است اگر چه از دبی که پرواز می کنیم ساعت از دوازده شب هم گذشته است. اکثر مسافران امریکایی هستند و خوشبختانه از هر دو طرف دو صندلی با نفر بعدی فاصله دارم. در طول پرواز فرم هایی را برای ثبت ورود به امریکا بدستمان می دهند تا پر کنیم و با پاسپورت ها موقع ورود تحویل بدهیم.


 


March14,2010


ساعت هفت به وقت واشتگتن دی سی است که پروازمان می نشیند. اول صبح است و هوا کاملا روشن نشده است. عاشق این موقع روز هستم، حالا هر جای دنیا که می خواهد باشد. آدم ها در بی دفاع ترین و بهترین حالتشان هستند. تازه از دنیای خواب برخواسته اند و همه سعی می کنند آدم های خوبی باشند. اولین امریکایی هایی که می بینم زنان سیاه پوستی هستند که ویلچرهایی را برای بردن مسافران معلولی که در این پرواز با ماهستند، حمل می کنند. خواب الود و گیج، انگار که به زور از تخت هایشان بیرون کشیده شده اند. دختر جوانی که بیسم و هفت تیر و درجه از همه جایش آویزان است پشت پیشخوان بررسی پاسپورت نشسته است. اولین امریکایی که با او در خاک امریکا حرف می زنم. پاسپورتم را از طرف چپ باز می کند - این بدون استثنا در همه جا که پاسپورتم را بررسی می کنند، اتفاق می افتد-  واین چند لحظه ای او را گیج می کند.


از بازرسی و خوشامدی گویی خبری نیست. چمدانم را می گیرم از کسی که برچسب روی بلیط را یا بار برچسب رو چمدان تطبیق دهد خبری نیست- در هچ کجا خبری نبود، انگار فقط در کابل و تهران نگران عوضی برداشته شدن و یا دزدیدن چمدان ها هستند.


تاکسی می گیرم. باران نم نم می بارد .بهار به واشنگتن دی سی هم آمده است. راننده تاکسی مرد سیاهپوستی است. ساعت هفت و پانزده دقیقه است که راه می افتیم، یعنی گذشتن از کیوسک چک پاسپورت و گرفتن چمدان روی هم پانزده دقیقه! اما بیرون هوا هنوز کاملا روشن نشده است و باران بهاری همچنان می بارد. اولین چیزی که در بزرگراه ها توجهم را جلب می کند فاصله ماشین ها با هم است. پشت چراغ قرمز طوری می ایستند که به راحتی ماشینی با لایی کشیدن می تواند از میانشان بگذرد و خدای من! از بوق خبری نیست.


به هتل که می رسم در لابی مت را از عکس توی فیس بوکش می شناسم که منتظر بچه هاست و گرم صحبت با خانم سیاهپوستی که بعدتر می فهمم نامش دوریس است. می دانم که آن موقع روز و بعد از یک روز سفر نمی توانم قیافه جالبی برای دیدن باشم. می خواهم بی سرو صدا به اتاقم بروم  که خانم پذیرش کار خودش را می کند و مت را صدا می زند که یکی دیگر از مهمانهایتان رسیده.


دست می دهیم و او به من خوش آمد می گوید. می گوید اتوبوس آماده حرکت است و اگر می خواهم می توانم وسایلم را در اتاقم بگذارم و همراهشان شوم تا به اولین ملاقات برویم.


می گویم خسته ام و بعدتر خودم را به آنها می رسانم.


خوب با این کارم ملاقات با خانم هیلاری کلینتون را از دست می دهم که در برنامه به آن اشاره ای نشده بود و می دانم اگر هم می رفتم عکس دسته جمعی مان حتما با آن قیافه خسته و خواب آلود و شلوار جین حتما دیدنی بود.


قسمت سوم




About the author

MasumaIbrahimi

معصومه ابراهیمی مدیر خانه فرهنگ افغانستان است و در کابل زندگی میکند.

Masuma Ibrahimi is Director of Afghanistan Cultural House. She is living in Kabul.

Subscribe 0
160