زن با استقامت افغان در پی روزی حلال

Posted on at


 

امروز روز چهارم عید رفته بودم خانه یکی از دوستان در برگشت خواستم پیاده برگردم خانه در راه با زنی رو برو شدم که در هوای گرم تابستان نان پخته میکرد او تنورخانه کوچک گلی داشت و یک تنور پر از آتش. خواستم لحظه کنارش بنشینم و از احوال اش با خبر شوم . زن میان سالی بود سلام دادم و عید گذشته را برایش تبریک گفتم با لبخند پر از غم به سلام ام علیک گفت فکر کرد برایش خمیر آوردم تا نان بپزد، گفت خیلی دیر شده امروز باید زودتر بروم خانه وگرنه شوهرم با من جنجال خواهد کرد برای ما مهمان می آید، فردا بعد از اذان صبح خمیر بیاور تا نان بپزم. وقتی برایش گفتم من خمیر نیاوردم فقط خواستم لحظه با شما صحبت کنم لحظه دقیق به سویم نگاه کرد و گفت بگو چی میخواهی بفهمی! بد بختی های من را؟

 

 


 گفتم نه ! میخواهم تحسین ات کنم که در این هوای گرم تو برای کسانی نان می پزی که در زیر کولر های سرد خواب اند .با وجود اینکه زن هستی استقامت مردانه داری! چشمانش بخاطر دود کاملا سرخ گشته بود سرش بسته بود تمام دست و رویش سیاه شده بود استقامت زنانه اش را از دست داده بود. تا چند لحظه خاموش بود سپس شروع به قصه کرد و همزمان نان می پخت.
نام من شاه گل هست و بیست و هشت ساله هستم، به فضل خداوند متعال صاحب دو پسر و دو دختر هستم در منطقه باغ دشت در خانه کرایی زندگی می کنم.شوهر من مرد معتادی است که هر آنچه تا حالا داشتیم در پی خرید تریاک فروخته حتی  او را به مرکزصحی ترک اعتیاد هم  معرفی کردیم و مبلغ پول اش را به قرض می گرفتیم ولی  بعد از مدتی پس به سوی اعتیاد رفته و هست و بود ما را فنا کرده.حالا من در پی روزی حلال میگردم.به خانه های مردم کار نمیکنم میترسم همه اقوام من میگن ممکنه صاحب خانه آدم خوبی نباشه و من هم زن جوان هستم جرات ندارم وگرنه هم آسانتر هست و هم درآمد اش  بیشتر هست

.

به غیر از روزهای جمعه هر روز از ساعت چهار و نیم صبح تا به نزدیکی های نماز شام  در همین تنورخانه کار میکنم و زحمت میکشم، بعضی روزها خمیر زیادتر می آورند تا شام یک نفس کار میکنم و نان پخته میکنم، شام وقتی به خانه میروم کارهای خانه را سر و سامان میدهم خشوی من همرای ما یکجا زندگی میکند.خداوند سایه او را از سر ما کم نکند  با آنکه مریض و ناتوان است از اولاد های من سرپرستی میکند.

دختر کلان ام هشت ساله است مکتب میرود اول نمره هم شده، روز چند بار خواهرک خورد اش را برای شیر دادن به نزد من می آورد .خانه ما نزدیک است ولی سرک عمومی در بین است هر دفعه که آنها از سرک  تیر  می شوند دلم می لرزد، که مبادا دخترکم سراسیمه شده خدای نکرده..........

از خدای خود شکر گذار هستم که بخیر به وطن ما آرامی و امنیت برقرار شده، آرزو دارم  که خداوند مهربان ما را صاحب یک سرپناه بسازد تا از غم

خانهء کرایی دربدری و احتیاجی خلاص شویم.

 

 

بعد اتمام حرفهایش لبخند تلخی زد و گفت حالا باید بروم سوی خانه ام .

میخواستم از وی عکس بگیرم اجازه نداد.بساط اش را جمع کرد و رفت سوی منزل اش و من همچنان نشسته بودم و نگاهش میکردم و بخاطر زندگی که دارم شکر میکردم.

 



About the author

160