امروز برفراز آسمان کشورم چیزی را دیدم که ندیده بودم
از فراز مزرعه ی خشخاش گذشتم
از مرز ترس و وحشت
رگ رگ روده های خشک شده ی اطراف کابل را دیدم
شهری که مثل یک پازل
تمام قطعاتش گم شده است.
برای دوباره ساختنش چگونه همه ی آن قطعات را پیدا کنم؟
چگونه می توانم قطعه ای از آن را بیابم؟
از کمر بند سبز رنگ قصه ها خبری نیست
از تاریخ خاک خورده اش اثری نیست
پاک از یادم رفته است
چگونه بتوانم یکی از این قطعه هارا پیدا کنم؟
برروی افکارم خط سرخ می کشم
بیش از این نمی شود به آن فکر کرد
باید جلوی افکارم را بگیرم
اگر بیش از این بیند یشم
مرا دیوانه خطاب خواهند کرد
مونا حیدری