رویای عشق

Posted on at


شاید کمتر کسی به الهام خدا باور دارد، خدا در هرزمان از قلب های که آکنده از عشق است و پاکی، مغز های که مملو است از شک و یقین و روح های که آمیخته است با حقیقت و خدا با انسان سخن می گوید.

دلم ابری و تاریک و نمی خواست بدون گریه هیچ کاری بکنم چون تمام بدن می خواست من گریه کنم و با آب تمام زشتی های روحم را شستشو دهم. می گرستم و از جمعیت که همه عزیزان من بود دور می شدم. هوا تاریک بود و شهر با برق شهری در کنار جاده ها روشنایی به و جود آورده بودند. نمی خواستم از این احساس من کسی چیزی بفهمد. به خودم بودم بس.

از عمق وجودم احساس می کردم که من نیمه ی گمشده ام را پیدا باید کنم و این که او کیست و چطور ما به هم یکی شویم . دستان من بوی عشق را با خود حمل می کردو زبان، زبان عشق بود گوی که خداو جهان به زبان من سخن می گوید. گوی که هستی در وجود من جمع شده اند. گریه کردم گریه کردم.

عشق را نمی توان با کلمات بیان کرد اما عیان می شود کرد. دلم چنان شوک خورده که خواب من کم شده شب کم می خوابم و روز بیدار می شوم فقط می اندیشم که چه کار کنم؟ خدایا مگر من سزاوار عشق ام. و یا این که من جز از عشق ام. زمان که به او فکر می کنم او سراسر وجودم را فرا می گیرد و احساس می کنم که من دیگر نیستم و من در او تجلی یافته ام. گویی که من مهتابی ام که شمس من اوست. دستان برای نوشتن او می لرزد آیا این عشق نیست؟ قلب من با اندیشدن به او تپش اش زیاد می شود آیا این عشق نیست؟

نمی دانم که من همان لحظات را اندیشیده ام و با او بودم که او نمی دانست که من در چه حالی ام. شاید کردن و شاید گفتن در عشق حرام است و گفتن سخنان دل مدام است.

زندگی مانند یک رود جریان دارد و هرگاه ناپاکی به او به جبر وارد شود خودش، خودش را پاک می کند. زندگی انسانهای حقیقت جو نیز همین منوال را دارد.

در ده هیاهو بود خبر از تولد کسی بود که دیگران سخت انتظار آن را می کشیدند. او را همه گرامی داشتند. پسری تولد شده لاغر و ناتوان او چنان گریه می کند که گریه های او دیگران را به شادی آورده است. همه شادند و شادمان به هم می گویند مبارک باشد! او گریه دارد که چرا مرا به این دنیای که برای زیستن شرافت مندانه جای نیست برای عشق پاک انسانی جای نیست آورده ای! خداوند هم او را می گوید تو ماموری!

طفلک نمی داند که برای چه مامور است. شاید برای کار مهم است. او از همان روز به صدای دلنواز خدا عادت کرده بود و همیشه با او در تنهایی هایش گفتگو می کرد. در ذهن او مفهوم واقعی خدا نمی گنجید ولی هر قدر بزرگ می شد. او زیادتر احساس می کرد که خدا او را به آغوش گرم خود مهمان می کند  و اوست که با تمام وجود لذت می برد و احساس آرامش می کند. زندگی می گذرد و او بزرگ و بزرگتر می شود و دنیایی خود را بهتر می شناسد. با مردمان که قبل از او بودند در یک حالت خاص روحی ملاقات می کند و از آنان در مورد زندگی و انسانها سوال می کند و گاهی جواب را درمی یابد و یاهم خودش بعد به اثر اشراق به آن می رسد..

زندگی در نظر او به آزمایش گاهی می ماند که در آن همه آزمایش می شوند، یکی می خواهد در راه خیر و راستی و حقیقت تلاش کند و خود را فدای آن راه کند و دیگر می خواهد با دروغ و فریب به مقام و مکنتی برسد.

روز ها می گذرد و برا ی او سلام می کند، او خدا را در نهاد و من خودش می یابد و در تنهایی هایش با او ملاقات می کند. کسی با می و شراب خدای آشنا شده باشد هرگز او را رها نمی کند و همه روز و شب به یاد همان می و شراب است. او شراب خدا که عشق است را نوشیده و با تمام وجود او را جستجو می کند. در راه اگر به کسی برمی خورد و او را بی نوا می یابد او را به آغوش گرم که گوی خدا در آن حضور دارد می فشارد و با او دمی و چند لحظه ای عشق می ورزد. عده او را دیوانه خطاب می کند و ولی او دیوانه ی است که در دیدگاه مردم دیوانه است ولی او از تبار و سلاله پبامبران است که عشق است و حقیقت. برای همین او را جز حقیقت که در قلب او خدا و وجود که عشق  دیگر چیزی نمی یابی.


او نفس هایش را مبارزه می داند و عشق ورزیدن به خدا ، انسان و هستی. برای همین در کار های روشنگری و بیدارگری مردم فرد شماره اول است. فلسفه او تلاش و امید است. و هر زمان که در شروع یک کار نیک و مثبت قرار دارد او را کسی درست همراهی نمی کند ولی خدا به او ندا می دهد که ادامه ده پیروزی از آن توست. ادامه بده و تلاش کن ، به آینده امید وار باش. اگر این الهام خدا به او نمی بود او هر گز به پیروزی نمی رسید.

سرا پا باید برای فدا کردن خود آماده بود و این را عشق از همه می خواهد به خصوص از خودش که او نیز عشق است و حقیقت. با لباس های ساده شب و روزش را می گذراند و او دیگر از تبار عشق است و برای او لباس و ظاهر معنی ندارد.  آغوش او آغوش گرم محبت و مهر است و برای همین او به آغوش گرم عشق انسانی معروف است. دیگر غم و اندوه را با عشق خدا از وجود پاک کرده و غم و اندوه در فرهنگ اش نایاب است وکمیاب.

صداقت را نمی توان بدون عشق داشت و برای همین در راه صداقت و راستی بار ها خیلی از گرانبها ترین هایش را از دست داده وازدست دادن آن دلخور نیست. برای همین صداقت را در چهره او و سیمای او می توانی بیابی و در چهره ی او عشق و راستی ر ابخوانی. ساده او گویای صداقت اوست.

برای همه مهر دارد و دشمن در فرهنگ او وجود ندارد و انسان که هر گز دشمن انسان شده نمی تواند. برای همین در مواقع که می داند به کسی که با او سر دوستی ندارد ضرری می رساند، آن گاه است که دیگر او با پاهای باریک اش در آن راه می رزمد. گویی که از جنس آدمی نیست که دشمن ندارد و با کسی دشمنی نمی ورزد و شعار می دهد که من با شیطان وجود شما مخالف و می خواهم با او مبارزه کنم نه با خود شما.

خدا او را به قدر آسمان هایش دوست دارد چون اوست که صادقانه و بی باکانه می رزمد و کسی را نا سزا نمی گوید و گوی که از این دنیا نیست. کودکان چون فطرت پاک دارند زود در او جذب می شوند و عاشق او می شوند. اگز کودکی دمی با او باشد ناممکن است که دیگر او را سراغ نگیرد. در شگفت می شوی وقتی بدانی که با زبان حیوانات هم بلد است و اوست که ثابت ساخته است که زبان همگانی و جهانی وجود دارد که همه چیز و هستی آنرا می داند و آن زبان عشق است.

برای زیستن ساده و بی باکانه که در گروه هیچ سنت و ارزش نا معقول و در مقابل عشق نیست. پیروزی او در چند قدمی اوست و برای همین از مبارزه خسته نمی شود.

 

 

شاید کمتر کسی به الهام خدا باور دارد، خدا در هرزمان از قلب های که آکنده از عشق است و پاکی، مغز های که مملو است از شک و یقین و روح های که آمیخته است با حقیقت و خدا با انسان سخن می گوید.

دلم ابری و تاریک و نمی خواست بدون گریه هیچ کاری بکنم چون تمام بدن می خواست من گریه کنم و با آب تمام زشتی های روحم را شستشو دهم. می گرستم و از جمعیت که همه عزیزان من بود دور می شدم. هوا تاریک بود و شهر با برق شهری در کنار جاده ها روشنایی به و جود آورده بودند. نمی خواستم از این احساس من کسی چیزی بفهمد. به خودم بودم بس.

از عمق وجودم احساس می کردم که من نیمه ی گمشده ام را پیدا باید کنم و این که او کیست و چطور ما به هم یکی شویم . دستان من بوی عشق را با خود حمل می کردو زبان، زبان عشق بود گوی که خداو جهان به زبان من سخن می گوید. گوی که هستی در وجود من جمع شده اند. گریه کردم گریه کردم.

عشق را نمی توان با کلمات بیان کرد اما عیان می شود کرد. دلم چنان شوک خورده که خواب من کم شده شب کم می خوابم و روز بیدار می شوم فقط می اندیشم که چه کار کنم؟ خدایا مگر من سزاوار عشق ام. و یا این که من جز از عشق ام. زمان که به او فکر می کنم او سراسر وجودم را فرا می گیرد و احساس می کنم که من دیگر نیستم و من در او تجلی یافته ام. گویی که من مهتابی ام که شمس من اوست. دستان برای نوشتن او می لرزد آیا این عشق نیست؟ قلب من با اندیشدن به او تپش اش زیاد می شود آیا این عشق نیست؟

نمی دانم که من همان لحظات را اندیشیده ام و با او بودم که او نمی دانست که من در چه حالی ام. شاید کردن و شاید گفتن در عشق حرام است و گفتن سخنان دل مدام است.

زندگی مانند یک رود جریان دارد و هرگاه ناپاکی به او به جبر وارد شود خودش، خودش را پاک می کند. زندگی انسانهای حقیقت جو نیز همین منوال را دارد.

در ده هیاهو بود خبر از تولد کسی بود که دیگران سخت انتظار آن را می کشیدند. او را همه گرامی داشتند. پسری تولد شده لاغر و ناتوان او چنان گریه می کند که گریه های او دیگران را به شادی آورده است. همه شادند و شادمان به هم می گویند مبارک باشد! او گریه دارد که چرا مرا به این دنیای که برای زیستن شرافت مندانه جای نیست برای عشق پاک انسانی جای نیست آورده ای! خداوند هم او را می گوید تو ماموری!

طفلک نمی داند که برای چه مامور است. شاید برای کار مهم است. او از همان روز به صدای دلنواز خدا عادت کرده بود و همیشه با او در تنهایی هایش گفتگو می کرد. در ذهن او مفهوم واقعی خدا نمی گنجید ولی هر قدر بزرگ می شد. او زیادتر احساس می کرد که خدا او را به آغوش گرم خود مهمان می کند  و اوست که با تمام وجود لذت می برد و احساس آرامش می کند. زندگی می گذرد و او بزرگ و بزرگتر می شود و دنیایی خود را بهتر می شناسد. با مردمان که قبل از او بودند در یک حالت خاص روحی ملاقات می کند و از آنان در مورد زندگی و انسانها سوال می کند و گاهی جواب را درمی یابد و یاهم خودش بعد به اثر اشراق به آن می رسد..

زندگی در نظر او به آزمایش گاهی می ماند که در آن همه آزمایش می شوند، یکی می خواهد در راه خیر و راستی و حقیقت تلاش کند و خود را فدای آن راه کند و دیگر می خواهد با دروغ و فریب به مقام و مکنتی برسد.

روز ها می گذرد و برا ی او سلام می کند، او خدا را در نهاد و من خودش می یابد و در تنهایی هایش با او ملاقات می کند. کسی با می و شراب خدای آشنا شده باشد هرگز او را رها نمی کند و همه روز و شب به یاد همان می و شراب است. او شراب خدا که عشق است را نوشیده و با تمام وجود او را جستجو می کند. در راه اگر به کسی برمی خورد و او را بی نوا می یابد او را به آغوش گرم که گوی خدا در آن حضور دارد می فشارد و با او دمی و چند لحظه ای عشق می ورزد. عده او را دیوانه خطاب می کند و ولی او دیوانه ی است که در دیدگاه مردم دیوانه است ولی او از تبار و سلاله پبامبران است که عشق است و حقیقت. برای همین او را جز حقیقت که در قلب او خدا و وجود که عشق  دیگر چیزی نمی یابی.

او نفس هایش را مبارزه می داند و عشق ورزیدن به خدا ، انسان و هستی. برای همین در کار های روشنگری و بیدارگری مردم فرد شماره اول است. فلسفه او تلاش و امید است. و هر زمان که در شروع یک کار نیک و مثبت قرار دارد او را کسی درست همراهی نمی کند ولی خدا به او ندا می دهد که ادامه ده پیروزی از آن توست. ادامه بده و تلاش کن ، به آینده امید وار باش. اگر این الهام خدا به او نمی بود او هر گز به پیروزی نمی رسید.

سرا پا باید برای فدا کردن خود آماده بود و این را عشق از همه می خواهد به خصوص از خودش که او نیز عشق است و حقیقت. با لباس های ساده شب و روزش را می گذراند و او دیگر از تبار عشق است و برای او لباس و ظاهر معنی ندارد.  آغوش او آغوش گرم محبت و مهر است و برای همین او به آغوش گرم عشق انسانی معروف است. دیگر غم و اندوه را با عشق خدا از وجود پاک کرده و غم و اندوه در فرهنگ اش نایاب است وکمیاب.

صداقت را نمی توان بدون عشق داشت و برای همین در راه صداقت و راستی بار ها خیلی از گرانبها ترین هایش را از دست داده وازدست دادن آن دلخور نیست. برای همین صداقت را در چهره او و سیمای او می توانی بیابی و در چهره ی او عشق و راستی ر ابخوانی. ساده او گویای صداقت اوست.

برای همه مهر دارد و دشمن در فرهنگ او وجود ندارد و انسان که هر گز دشمن انسان شده نمی تواند. برای همین در مواقع که می داند به کسی که با او سر دوستی ندارد ضرری می رساند، آن گاه است که دیگر او با پاهای باریک اش در آن راه می رزمد. گویی که از جنس آدمی نیست که دشمن ندارد و با کسی دشمنی نمی ورزد و شعار می دهد که من با شیطان وجود شما مخالف و می خواهم با او مبارزه کنم نه با خود شما.

خدا او را به قدر آسمان هایش دوست دارد چون اوست که صادقانه و بی باکانه می رزمد و کسی را نا سزا نمی گوید و گوی که از این دنیا نیست. کودکان چون فطرت پاک دارند زود در او جذب می شوند و عاشق او می شوند. اگز کودکی دمی با او باشد ناممکن است که دیگر او را سراغ نگیرد. در شگفت می شوی وقتی بدانی که با زبان حیوانات هم بلد است و اوست که ثابت ساخته است که زبان همگانی و جهانی وجود دارد که همه چیز و هستی آنرا می داند و آن زبان عشق است.

برای زیستن ساده و بی باکانه که در گروه هیچ سنت و ارزش نا معقول و در مقابل عشق نیست. پیروزی او در چند قدمی اوست و برای همین از مبارزه خسته نمی شود.

 



About the author

sebghat

I Sebghatullah of Faryab province, my native language is Uzbek, was born in a family of husbandry and Badansh in 1371. Courses currently taught at Kabul University journalism class got two. I work more accessible to calligraphy, painting, music and sport, and I'm interested in writing too. Genial Annex I…

Subscribe 0
160