سخت ترین روز های زندگی قابل گذر است

Posted on at


ظهر سوزنده ی بود. من با دوست دانشگاهی ام آقای حمیدالله حمیدی که می خواستیم در برنامه گفتمان شرکت کنیم . و از سوی دیگر او با من مهمان بود. با هم به منزل رسیدیم، او هم به یک کنج نشست و من سریع از دوستان هم اتاقی ام سوال کردم که غذا برای ظهر داریم؟ جواب داد نخیر، نه نان  داریم و نه غذا! این جواب برای من غیر منتظره نبود، چون می دانستم که همه بی پولیم و این موقع سخت ترین روز های بود که من در عمرم تجربه کردم. شب و روز را در آن روز ها با قرض و بی پولی می گذراندیم.


هر طرف چون مرغکی که برای چوچه هایش دانه آماده می کند می گشتم و پر می زدم .فکرم خیلی به جا نبود و دوست دیرینه ام زاهد مراجعه کردم او را واداشتم که در این زمینه مرا یاری کند، او هم این در خواست مرا دوستانه پذیرفت با این کار او کمی راحت شدم . بر گشتم نزد دوستم  او به من نگاه دراز کرد از این نگاه او متوجه شدم که در باره من فکر می کند. دانسته بود که خبر های است به همین دلیل این جمله را می گفت که " زندگی را باید به مبارزه طلبید و از مشکلات که به ما عرضه می کند در هراس و نا امید نباید بود ." من هم در کنار او نشستم و بعد روبه رو او نشستم تا با هم به درستی بتوانیم جدل و گفتگو کنیم. اندیشه های با هم تبادل می شد جنبه فلسفی را به خود گرفته بود .  من به گفته فیلسوفانه ای او دست تایید گذاشتم. به او گفتم که انسان های که به سوی کامل شدن در حرکت است، با مشکلات به عنوان تمرین برای آزمایش انسانیت استفاده می کنند و ما هم چنین کنیم .



اندیشه ها چنان گرم تبادله می شد که ما رسیدن زاهد را متوجه نشدیم.  زاهد رفت تا بنا به در خواست حمید جان نان و بعضی چیزهای ضروری بیاورد. در این گیر و دار بودیم که یک دوست دیگر که بامن خیلی صمیمی شده بود وارد اتاق شد و گفت؛ غذا چاشت را با من صرف کنید . ما باهم پشنهاد او را رد کردیم و از او خواستم که با ما بماند اما او اصرار کرد که نه نمی شود.


در این دم بود که زاهد نان را از دکان آورد. از وی سپاس کردم و به او گفتم که حالا پول شما قرض باشد تا بعد ها برای تان بپردازم. او هم لبخندی زد که این حرف ها میان ما و شما نیست.


باهم شروع کردیم به تهیه آن غذا تا این که آماده شد و من از او خواهش کردم که شروع کنید. باهم شروع کریم. نان صرف شد و ما هم به گفتمان رفتیم.


از احساس که داشتم برای تان بگویم . در آن لحظات تصور می کردم که دنیا چقدر برایم تنگ شده و همه درها برویم بسته است. خود را در صحرای احساس می کردم که جز سرابی در آن هیچ چیزی نیست، آن هم سرابی از یاس و نا امیدی که از عدم پذیرای درست من ناشی می شد. زمانی که به زمان می اندیشیدم ، احساس می کردم که زمان به کندی حرکت می کند. همه ای ما چنین لحظات را تجربه کرده که عقربه زمان به کندی و آهستگی پیش می رود، حتی حرکت تمام چیز برای من سخت و بطی بود. برای گذر این لحظه ها نا ممکن می نمود و تصور داشتم که این لحظات خاتمه ی ندارد.


 اما آن لحظات بیاد ماندنی تمام شد و من در یافتم که سخت ترین روز های زندگی قابل گذر است و می گذرد. انسان از مشکلات به عنوان فرصت استفاده کند. این مشکلات انسان های بزرگ را ساخته تا برای خدمت به بشریت آماده شود.



About the author

sebghat

I Sebghatullah of Faryab province, my native language is Uzbek, was born in a family of husbandry and Badansh in 1371. Courses currently taught at Kabul University journalism class got two. I work more accessible to calligraphy, painting, music and sport, and I'm interested in writing too. Genial Annex I…

Subscribe 0
160