پا ندارم، قلب که دارم ...

Posted on at


 

لنگان لنگان به سوی تو می آیم، درست زمانی که دل از دیدار دم می زند، آن زمان که برای دیدار می تپد. با پایی که هر چند از آن من نیست، پایی که پلاستیک های دوره گردان آن را ساخته اند. این پا همان است که برای دیدار می دود. قلبم نیز چنان می تپد که گویی دیدار را نزدیک می داند و برای دیدار دم می زند. آری، این تویی که قلب را بی مجال اندیشه به پایی که ندارم حرکت می دهی. لنگ لنگان به سوی تو می آید اینکه دلش را در سینه خورده اند. بی هیچ فکری و تعللی در این باب سوی تو می آید. وای، باید بر این دیده سر به خونابه های دهر وارهانید. کسی دارد می سپارد جان! کسی دارد در این میان به دردهای سالیان درازی که جنگیده است خون دل می خورد. کسی دارد با غم هم آغوشی می کند. دردی را که حاصل آن زایمان دردهاست. درد، رنج، لنگ، لنگ، لنگ... مرا گزارده اند میان موجی از دیدگانی تَر، مرا گزارده اند میان بامی از گریه های با دلیل. من در این میان با مرمی زدگانی که خود را در این دیار فدا کرده اند زندگی می کنم. عشق را در این پستو تازیانه می زنند. مرا نیز... می مانم و به لنگیدن های خودم تف می اندازم!.

 



About the author

160