تمام لحظه های من تویی..

Posted on at


در هر نگاه من به دیگری،تو را میبینم!


در هر کلامم یادی از توست،حرفهایم..تو با من چه کردی؟


عمرم بی تو به سر رسید،این چه حالتیست؟ نه بیدارم..نه خندانم..و نه گرایانم.


وجود تو برایم معناهای زیادی دارد..تو در کدامین حس آفریده شدی؟؟؟صبر را کم میکنی..وجود هرآنچیز هستی را محو میکنی..دلم به دنبال تو گشت انگار سال ها میگذرد و من هنوز در جستجوی دریافتن تو ام! عاشقم..عاشق لبان خود گشته ام..بوسه هایت ..هرگز فراموش نخواهد شد..آن حس زیبا..گرمی لبانب همه را به یاد دارم..اکنون این لبان خاطرایست از تو...!خواست تو و بوسه های من..این ها همه به جوش آمده از تنها زیستن،تنها نگریستن،تنها غرور داشتن..تنها به خوشی رسیدن...تنها شب را سحر کردن و تنها انتظار کشیدن! وای بر من که در مدتی کنار تو بودن غرور داشتم و از این غرور نامردانه نگذشتم! و صد حیف که دیگر باختم نه آن غرور را دارم و نه تو که تمام هستی ام را با خود میبری!


زندگی را نمیدانم پس از تو به چه رنگی ببینم؟و بدانم در آن تاریکی و روشنی ها چه نهفته است؟؟


شاید بشود از این ویرانه بال کشید و رفت..رفت به آن سوی دیار..دیاری که به پرواز نیازمند است!به پرواز می اندیشد.. پروازی که پرنده اش از جنس من باشد..من یک زنم!


زنی که در هر آستانه دیگرگون میشود،قلبی دارد از خون! گلویی از بغض! چشم هایی از جنس تاریکی! و میماند تکه دلی..نمی دانم از کدامین جنس است! شاید بشود گفت آتش..شاید هوا..شاید آب..!


آبی گلالود که میتوان بغض را در او شکست ..قلبی را از خون صاف کرد..و چشم ها را ببست!



About the author

160