دیگر خانه ای برای ما شدن نداشت!

Posted on at


داشتم درسم را میخواندم..یه جرقه ای بهم خورد ،احساس خوبی نبود، داشتم فراموشش میکردم که خواهرم ایران هست و یه زندگی جدیدی را برای خودش آغاز کرده..دقیقا شبی که خوابش را دیدم که دارد گریه میکند بهم زنگ زده بود،شارژش کم بود حرفش را نتوانست کامل بگویید احساس غریبی بود در وجودم، تنها کاری ! که میتوانستم بکنم صبر بود



تا فردای همان شب صبر کردم ، باید میرفتم دانشگاه اما خواستم قبل از رفتنم یه تماسی داشته باشم با خواهرم در ایران ، بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود، ذهنم آرام نمیگرفت، نمیخواستم کسی را ناراحت ببینم به کسی چیزی نگفتم اما از همان روز بود که تصمیمم به این شد برم ایران ، در خانه هم هیچ پولی نبود،باید یه فکری میکردم تا از چه راهی میتونم خودم را برسانم ایران..تا این که به یکی ازدوستانم گفتم برایم ویزه ایران را بگیرم با اندک پولی که پیدا کردم، بلاخره رفتم تهران..برای مدتی کوتاه. خواهرم را دیدم با شوهرش و فرزند جدیدش..به نظرم میرسید همه چیز عمیقا تغییر کرده است.نوع برخورد ها ،توقعات ،دیدگاه


افراد ..همه و همه..


خواهرم فاطمه خیلی الاغر و ضعیف شده بود دیگر آن همه شوق جوانی را نداشت..تازه 21 سالش شده بود.توقعی از زندگی اش نداشت، او واقعا افتاده بود..ازنگاهش بار سنگینی را حس میکردم.او خسته بود، همیشه برایم لبخند میزد شاد بود تا نفهمم غم بزرگی را پنهان کرده است.



شوهر خواهرم خیلی مرد خوبی بود، اما نمیدانستم که بی چاره به کریستال معتاد شده ، تا حدی که بدنش پوسیده بود. روابط اجتماعی اش را از دست داده بود و خیلی تاثیر منفی به روحیه فاطمه خواهرم گذاشته بود. دو سالی از ازدواجشان گذشته بود که وارد چنین عملی بود. خیلی جای تاسفی داشت زمانی که خواهرم با پسرش تنها سر سفره غذا میخورند! آنجا حس خلع بطور وحشتناک بود. بعد از چند روزی متوجه شدم که شوهر خواهرم زمانیکه مواد میکشید دیگر کسی را نمیشناخت. و از این بابت فاطمه هر شب کتک میخورد. و بدنش تنها نشانه ای بود که مرا آگاه میکرد! برایم بسیار سخت بود خواهرم را با آن همه بدبختی ببینم و رهایش کنم. از خانواده ام  خواستم برایم پولی حواله کند که بتوانم فاطمه و پسرش را با خود بیاورم کابل.


شوهرش از این موضوع با خبر شد و مخالفت های زیادی کرد حتی همه ی ما را تهدید به کشتن کرد. ترسی نداشتم از خودم فقط میخواستم خواهرم از این خانه برود .با کلی مشکلات آمدیم کابل.. باقی داستان را در روزهای بعدی خواهم گفت!


 



About the author

160