نم نم باران و خیابانهای خیس و برگهای زرد، قاصدکهای پریشان، و در کنار ایوان نسیم موهایم را شانه میکند
انگار دل من هم مهاجرت می خواهد، مهاجرت از این دیار از دیاری که دیروز اش مانند فرداست نه آن فردایی که تو در انتظارش هستی نه آن فردایی که تو برای
ساختنش در تکاپو هستی فردای من نا معلوم است ولی در این نامعلومی باز هم امیدوارم
این امیدواری از کجا سر چشمه میگیرد.... کجایش را خودم هم نمیدانم .... شاید هم ستاره کودکی هایم مرا رها نکرده ... و مرا همچنان امیدوار نگه میدارد امیدوار به همان آینده رویایی که میخواستم ...
ای ستاره کودکی ام ای پنهان شبهای سیاه ام مرا یاری کن تا مانند کودکی هایم بتوانم خوبیها راببینم و اطرافیانم را طوری که هستن بپذیرم و دوست بدارم .
کاش ستاره من , مرا با خود به همان آسمانی که پر ازامید و آرزو است میبرد. ...
من خسته ام از این دیار از این همه نا به سامانی از این همه اضطراب از این همه دو رنگی واقعا خسته ام ....خسته , خسته از این همه تحمل های بی خودی و بی جهت .....
آستانه صبر من همین قدر است شاید همین بار مقدارش کم شده باشد نمیدانم اشکال از میزان تحمل من است یا روزگار با من نامهربان شده .
در اوج آسمان بی انتهای نا امیدی من روزنه ای از دور به می نگرد که شاید از دور نوری باشد برای امید, امید برای آینده امیدی که شاید سر انجام اش چیزی باشد که همیشه انتظارش را میکشیدم شاید همان رویایی کودکی زیبایی که همیشه دوست داشتم به آن برسم پس برای رسیدن به نور امیدم همیشه تلاش میکنم وروزی خواهم رسید
نویسنده :ناهید بیکران