فیلمنامه انتهای بی کسی - قسمت دوم

Posted on at




 ادامه داستان


صحنه 25       محل: بازار      مکان: خارجی  زمان: روز


هستی با عمه اش برای خریداری بیرون شد چند قدمی میروند که به فروشگاه بزرگ شهر میرسند.


صحنه 26       محل: داخل فروشگاه    مکان: داخلی   زمان: روز


عمه اش همراه با خودش میشوند در هنگام بالا شدن به زینه های طبقه دوم عمه هستی سر خود را میگیرد  سرش دور میخورد و از زینه ها پایین می افتد هستی با ترس و عجله میرود و جیغ میکشد     .


هستی-عمه عمه برخیز!


تمام مردم جمع میشوند هستی در حالیکه گریه میکند میگوید:


هستی- خواهش می کنم یک امبولانس بخواهید.


یکی از مشترها آمبولانس میخواهد بعد از دقایقی آمبولانس می اید و عمه اش را به شفاخانه انتقال میدهند.


صحنه 27       محل: شفاخانه  مکان: داخلی   زمان: روز


بعد از دقایقی انتظار ک هستی در دهلیز شفاخانه میکشد داکتر از اطاق که عمه اش بستر است بیرون میشود هستی بدون مکث با حیرت میپرسه


هستی- داکتر صاحب عمه ام خوب است


داکتر- معاینات را ما گرفتیم چند دقه بعد معلوم میشه


چه شده شما منتظر باشید.


ساعت میگذرد نرس می اید و میگوید خانم هستی شما را داکتر صاحب بیش خو خواسته هستی را به طرف اطاق داکتر میرود.            


صحنه28        محل: داخل اطاق                 زمان: چاشت   مکان داخلی


هستی درب را کوبید داخل میشود میرود مقابل میز داکتر می نشیند داکتر میگوید:        


داکتر-هستی خانم شما هستید؟


هستی- بلی داکتر صاحب


داکتر- ببینید ما تما معاینات عمه شما را انجام دادیم


حتی چند بار نگاه کردیم اما با تأسف


هستی- داکتر صاحب عمه ام خوب است نی


داکتر- ببین دخترم حرف هایم را به دقت بشنو


هستی- چه شده مرا می ترسانید


داکتر- اول وعده بده که وقتی گفتم غمگین نمیشی


هستی- عمه ام را چه شده؟


داکتر- نمی فهمم چی قسم بگم اما تو خودت خوب


میفهمی که مرگ و زندگی دست خدا است و ما


قط وسیله گاهی بخاطر خوب شدن مریضی ها


میشویم مداوای اصلی خداست اما عمه ات به مریضی


نا علاجی بنام سرطان مبتلا شده که خوب شدنش


نا ممکن است و حال که مریض آن پیشرفته شده


کاری از دست ما نمی اید می بخشی.


هستی- گفتید سرطان.


هستی با شنیدن این حرف بدون اینکه چیزی گه برخاست و بیرون شد چهره اش بار دیگر رنگ  پاییز را به خود میگیرد گلویش عقده میکند اما  بخاطر عمه خود گریه نمی کند داخل اطاق عمه خود میشود  میگوید :


هستی- می بینم از اودم حال تان بهتر شده


عمه- دخترم من دیگر زن مسن شدم به لباس ها و


قد و اندام من نرو من دیگر توانی ندارم


هستی-عمه من بی نظیر است تو خوب میشی


عمه- چرا مرا چی شده؟


هستی-هیچی هیچی یعنی میخواستم بگم تو خوب ؟


هستی عمه خود را خانه میبرد و شب و روز از او مواظبت میکند حتی بخاطر خریدن دوا تمام پولهای خرجی را به مصرف میرساند و وسایل خانه را هم عهد را میفروشد شش ماه گذشت و حالت عمه اش هر روز بدتر میشه تا اینکه او را به شفاخانه بستر کرد.


صحنه 29       محل: شفاخانه  زمان: شب      مکان داخلی


شب سردی است و هستی کنار بستر عمه خود نشسته و دست او را میگیرد بوس میکند عمه اش برایش میگه:


عمه-هستی حرف هایم را به دقت بشنو


هستی-عمه جان خود را خسته نکن باز فردا حرف حرف می زنیم.


عمه-نی دخترم فردا دیر است بعد از من برو درس


بخوان با خداباش راه راست را به هیچ گنجی عوض


نکن صادق باش همچنان مهربان. کوشش کن از


راه حلال روزی بدست بیاوری.


هستی-عمه تو همیشه با من میمانی این حرف ها را نزن


عمه- وعده بدی هستی برایم


هستی-عمه


عمه- وعده بده


هستی- وعده میدم همیشه حرف هایت را بیاد داشته باشم


عمه اش لبخندی میزند و با گفتن کلمه جان میبازد بار دیگر دنیای هستی تاریکتر از قبل میشود با دیدن عمه خود شروع به گریه و فریاد میکند تمام داکتر ها جمع میشوند مگر او دیگر زنده نیست


صحنه 30       محل: اتاق هستی                مکان داخلی    زمان: شب


هستی که در چوکی اطاق خود نشسته است دفتر خاطرات خود را باز میکند و شروع به نوشتن میکند همچنان با خود میخواند:


هستی- امشب 10 شب شد که بدون عمه خود


زندگی کردم. من چه بد بختم زندگی ام سراسر


آشوب است هر لحظه منتظر یک حادثه دل خراش


هستم سرانجام این آشوب ها زندگی ام را مبدل به


یک ویرانه کردند من تک و تنها زندگی میکنم هیچ


رهگذری نمی اید سراغی ازمن بگیرد همه نگاهی به


حالم می اندازند و یک دلی سوختاندن میکنند و به


راه خود ادامه میدهند دلم میگیرد درین اطاق سرد و


تاریک کاش میشد به آغوش مادر نازنینم برگردم


کاش اما من همان پرنده بال شکسته ام که توان پرواز


را ندارم آروز هایم پابه پا سوخت و من تنها تکیه گاه


-ام که عمه ام بود را از دست دادم او همه مثل


دیگران رفت به دیار که آمدن نا ممکن است او هم


رفت به زیر خاکی که یک روز با هم قدم بر


میداشتیم کاش برای من هم فرصتی برای لبخند باشد.


با نوشتن اینها دفتر خاطرات خود را بسته میکند و بر میخزد کنار پنجره استاد میشود سر خود را به شیشه پنجره تکیه میدهد و چشم به ستاره های آسمان میدوزد و صبح میشود.


صحنه 31       محل: بیرون خانه                زمان: روز      مکان خارجی


هستی آماده شد از خانه بیرون میشود چند قدمی که به  سرک را میرود همسایه اش به جلوش می خورد و میگوید:        


همسایه- سلام هستی کجا میروی؟


هستی- سلام، میرفتم دنبال کار


همسایه- کار بخاطر چی؟


هستی- حال از ین بعد باید خودم روزی خود را پیدا کنم.


همسایه- دخترم تو چه قسم کار میخواهی؟


هستی-هرکاری باشد انجام میدهم گرچه من تا هنوز


هیچ کاری بلد نیستم اما اگر باشد من مطمعنم از


عهده هر قسم کار بیرون می ایم.


همسایه- پاک کاری ؟


هستی- بلی پاک کار ی خیلی خوب میتانم


همسایه- خوبست من یکی را میشناسم که دنبال کسی


مگردد که هم کارهای خانه را کند و هم به دختر


خورد آنها درس بدهد و شخص قابل اعتماد باشد


به زودترین فرصت تو را با آنها معرفی میکنم


هستی- زنده باشی خیلی به کار ضرورت داشتم


همسایه- پس چی وقت خانه شان برویم


هستی- اگر امکان داره همین اکنون


همسایه- پس بیا که برویم.


هستی با زن همسایه قدم زده میرود تا اینکه به خانه میرسند وقتی هستی اولین قدم را داخل حیاط آن میگذارد خانه خیلی کلان و زیبا و مجلل را می بیند با زن همسایه داخل خانه میشود .


صحنه 32       محل: داخل خانه                  زمان: روز      مکان داخلی


وقتی داخل خانه میشوند زن جوان و زیبا با کریکتر جذاب در مقابل شان ایستاد میشود و میگوید:


زن- سلام خانم زینب


زینب-سلام خانم نگار


نگار- چه عجب یادی از ما کردی بفرمایید بنشنید.


زن همسایه همراه هستی به روی مبل ها می نشیند که خانم نگار میگوید:


نگار- خوش آمدید زینب خانم این دختر مقبول کیست با شما؟


زینب- آه من هم بخاطر همین دختر آمدم خوب شد


سر صحبت را باز کردید چند روز پیش یادتان است


برایم گفته بودید که به یک خدمت کار ضرورت دارید.


نگار- بلی یادم است راستش تا هنوز پیدا نکردم.


زینب-هستی دختر است که یکسال پیش خانواده


خود را از دست داد و چند روزی هم میشه عمه اش


فوت کرده هیچ کس و کوی نداره اما خیلی دختر


با ادب و انسان است اگر اجازه شما باشد بخاطر


بدست آوردن خرج و مصرف خود اینجا کار کند


نگار- زینب خانم تو را سالهاست میشناسم اگر تو


این دختر را آورده ای پس مطمئن به این اعتماد   میتوانم


زینب- پس چه وقت به کار شروع کند؟


نگار-از هر وقت دلش میخواهد.


هستی- نگار خانم من میخواهم از همین حالا شروع


کنم بگویید چه کنم.


نگار- آه خیلی خوشم آمد پس از آشپزخانه شروع        


کن. و ببین کار تو هر روز از 8 صبح شروع میشه  تا


5 عصر و دو ساعت از 1 تا 3 باید همه روزه دختر


کوچکم مریم را درس بدهی سر وقت آمدن و سر


وقت رفتن را فراموش نکن.


هستی- قول میدم که به خوبی کارهایتان را انجام دهم.


زن همسایه اجازه خواست و رفت و هستی نیز  به کارکردن شروع میکند تمام کارها را خلاص میکند


که چاشت میشود. صدای زنگ درب منزل به گوشش میرسد میرود با زمیکند به چشمش به یک دخترک کوچک که کیف درسی به دستش است و بسیار مانده معلوم میشود می افتد که دست کوچک خود را بدست برادر خود داده هستی فهمید که مریم دختر کوچک نگار خانم است پیشش نشست و گفت:


هستی- سلام ناز نازی خوبی؟


مریم- سلام، شما کی هستید؟


هستی- آه من ازین به بعد ترا درس میدم حال برو


لباسهایت را تبدیل کن


مریم- جان جان چه خوب.


مریم دویده دویده بطرف اتاق خود رفت هستی ایستاد شد و به پسر جوانی و زیبای که در مقابلش کنار دروازه ایستاد بود سلام کرد و گفت:


هستی- سلام خوش آمدید.


پسر- تشکر، شما استاد مریم هستید، درست فهمیدم


هستی- بلی همچنان به حیث خدمتکار


پسر- شما هم خوش آمدید مصطفی هستم


هستی-هستی ام


مصطفی- به اجازه شما.


مصطفی رفت و لباسهای خود را تبدیل کرد و هستی تمام میز غذا خوری آماده کرد مصطفی مریم و خانم نگار آمدند و سر میز غذا خوری نشستند هستی که میخواست آشپزخانه برود خانم نگار گفت: 


خانم نگار-هستی بیا غذا بخور که میری؟


هستی- خانم من میرم آشپزخانه شما راحت باشید


خانم نگار- تو از ین پس مانند عضو خانواده ما هستی بیا دخترم.


هستی رفت و با آنها غذا خورد بعد از غذا ساعت 1 مریم  با مهربانی درس داد کارهای خود را به خوبی به پایان رساند نزدیک شام شد و وقتی میخواست خانه برود داخل سالون ایستاد بود و به خانم نگار گفت:


هستی- تمام کارها را کردم من میرم


نگار- یادت نره فردا ساعت 8  بجه حاضر باشی


هستی- باشه.


هستی در حالیکه چند قدم به دروازه خانه رسیده بود ناگهان کسی درب سالون را باز کرد که شخص قد


بلند تقریبا کهن سن اما خیلی جدی هستی  با دیدن آن اندکی میترسد و میگوید:


هستی-س س سلام


مرد- تو کیستی؟ اینجا چیکار میکنی؟


خانم نگار که روی مبل نشسته بود از جا ایستاد میشه و میگه این هستی است به حیث خدمت کار


و استاد مریم آمده مرد نگاه به مریم می اندازد و میگوید:        


مرد- متوجه قانون ها این خانه باش


هستی- چشم


صحنه 33       محل: بیرون خانه                زمان : شام     مکان خارجی


نزدیک شام بود و هستی از خانه بیرون شد مصطفی که نیز از راه میرسد موتر را پیش هستی ایستاد میکند و میگوید:    


مصطفی-هستی


مصطفی-هستی هستی


هستی- آه تو چه وقت آمدی


مصطفی- پشت این حرف که نگرد بالا شو که برسانم تو را


هستی- تشکر خودم میرم


مصطفی- گفتم بالا شو


صحنه 34       محل:داخل موتر                  مکان: داخلی   زمان:شب


هستی به موتر بالا میشود و بعد از چند دقیقه مصطفی پریشان پرسان میکند:


مصطفی- خوب از خانواده ات بگو چند نفر هستید.


چشمان هستی نمدار از اشک حسرت میشود بعد از مکث کوتاهی میگوید :


هستی- خانواده ام را از دست دادم.


با شنیدن این حرف مصطفی بسرعت موتر را ایستاد می کند و میگوید:  


مصطفی- متأسفم.


در نزدیک خانه هستی موتر را ایستاد میکند.


برای خواندن ادامه فیلمنامه لطفا در اینجا کلیک نمایید.



About the author

160