فیلمنامه انتهای بی کسی - قسمت سوم

Posted on at


 

صحنه 35       محل: بیرون خانه                زمان: شب      مکان خارجی

هستی خداحافظی کرده و از موتر بیرون میشود چند قدم میرود وقتی به درب خانه خود میرسد روی خود را بطرف موتر میکند ومصطفی هم با لبخند و دستی بطرف هستی میزند و حرکت میکند هستی هم  داخل خانه میشود روز که به همین منوال میگذرد هستی و  مصطفی هر روزباهم بیشتر عادت میکنند تا اینکه......

صحنه 36       محل: داخل خانه                  مکان داخلی    زمان: صبح

هستی که یک روز صبح آماده گی رفتن به خانه خانم نگار را گرفته است و میخواهد بیرون شود دفعتا دختری وارد خانه آن میگردد هستی با شگفت میگوید:

هستی- سلام شما؟

دختر- سلام من سیما هستم دختر همسایه کنارتان

دیروز آمده بودیم به این خانه

هستی- خوش آمدید

سیما- شنیدم تنها زندگی میکنید گفتم خبری بگیرم

هستی- تشکر

هستی که از پررویی و رفتار سیما خوشش نمی اید گفت:        

هستی- به اجازه شما من میروم

سیما-من هم با تو میایم بی از او بخاطر گرفتن صبحانه بیرون شدم.

هستی و سیما از خانه بیرون شدند          

صحنه37        محل: بیرون خانه                زمان: صبح    مکان خارجی

سیما تا خیلی راه با هستی رفت تا اینکه سریک دو راهی هستی به سیما میگوید:  

هستی- من میرم دگه

سیما- به امید دیدار.

هستی میرود و شام پس برمیگردد.

صحنه 38       محل: داخل خانه                  زمان: شام      مکان داخلی

وقتی شام خانه می آید در مقابل خود سیما را می بیند که اعصاب هستی بهم ریخته میشود و میگوید:

هستی- تو اینجا چه میکنی؟

سیما- گفتم تو خسته می ایی باشد برایت غذا بپزم

کلید را از همسایه دیگر گرفتم.

هستی چیزی نمی گوید و شب را هم سیما می ماند صبح هستی لباسهای خود را می پوشد و در حالی

رفتن است که سیما از اطاق دیگر بیرون میشود و میگوید:

سیما- هیمن قسم میخواهی بروی؟

هستی- چرا چه شده؟

سیما- یک بار به خود نگاهی بینداز.

سیما هستی را میگیرد و میاورد روبروی آینه ایستاد میکند و میگویید:    

سیما- تو دختر زیبا و قد بلند هستی کمی به خود برس

باز ببین چه شا دوختی میشی

هستی- من هیچ علاقه ای......

حرف هستی نیمه میماند که سیما میگوید .

سیما- تو صبر کن کمی تو را آراسته کنم.

هستی با وجودیکه منفر ازین کارها بود بارهم تا وقتی میرفت چند بار صورت خو را در آینه نگاه میکرد.

صحنه39        محل: بیرو ن خانه               زمان: عصر    مکان خارجی

هستی که داشت از خانه مصطفی می امد ناگهان سیما سر راهش قرار گرفت و گفت:   

سیما- دختر خوب شد ترا پیدا کردم بیا برویم؟

هستی- کجا؟

سیما- خریداری

هستی- باشه.

کم کم کنار سیما برای هستی خوش میگذشت شام شد و هر دو خانه هستی رفتند.

صحنه 40       محل: داخل خانه                  زمان: شب      مکان داخلی

هستی که لباسهای زیبا را میپوشید و عوض میکرد و موهای خو را قسم قسم جور مینمود سیما که روی

مبل نشسته بود برخواست و آمد کنارش گفت:   

سیما- چشمان خود را ببین

هستی- چرا؟

سیما- یک تحفه دارم   

هستی- این چه است    

سیما- مبایل

هستی-مبایل بخاطر چی؟

سیما- تو جوانی ضرورت پیدا میکنی خوش باش دختر.

هستی که با مبایل بلدیت نداشت سیما تمام شب را او سرگرم مبایل کرد. دیگر هستی غرق و غرق

شده بود تمام حرفهای سیما را قبول میکرد تا جایی که بدون آرایش کردن از خانه بیرون نمیشد تمام

خوشی های دنیا را در همین کارهای آغشته به گناه پیدا میکرد.

 صحنه41       زمان: شام      محل:داخل کوچه خانه هستی    مکان خارجی

یک روز که هستی و مصطفی با هم قدم میزدند مصطفی که به رفتار نامناسب هستی در ین چند وقت پی برده بود رو به طرف آن کرد و گفت:

مصطفی- هستی تو برایم خیلی مهم بودی مگر

هستی- مگر چی؟

مصطفی- مدتی میشود شاهد تغییر زیاد در تو هستم

هستی- من من همانم تو اشتباه میکنی

مصطفی- نخیر زیاد فرق کردی اینرا قبول کن.

سرانجام این گفتگوی شان مبدل به جنگ شد مصطفی بدون خداحافظی رفت و هستی ام با پریشانی خانه رفت.

برای خواندن ادامه فیلمنامه لطفا در اینجا کلیک نمایید



About the author

160