فیلمنامه انتهای بی کسی - قسمت چهارم

Posted on at


صحنه 42       محل: اطاق هستی                زمان: شب      مکان داخلی


هستی که افسرده و ناامید به تخت دراز کشیده بود سیما با عجله درب را باز کرد و گفت:


سیما- خوش خبری.


هستی که غمگین تر از فصل خزان بود توجه به حرف سیما نکرد و رو گشتاند سیما نزدیکش آمد و با صدای بلند گفت:


سیما- برخیز ترا چه شده؟


هستی- مصطفی قهر کرده است


سیما- چرا؟


هستی- گفت: من از این عادت های جدیدت خوشم       


نمی اید راست میگوید ببین از من چه آدمی ساخته شده


سیما- این حرفا چرت و پرت است دختر به این زیبای


نباید ناراحت باشد آماده شو که ترا محفل ببرم کمی


وقتت خوش بگذره و حالت هم دیگر شود.


هستی- حوصله رفتن به محفل را ندارم بنظر من از


طرف شب خوب نیست.


سیما- خواهش میکنم.


سیما و هستی آماده شدند و از خانه بیرون شدند.


صحنه 43       محل: محفل     زمان: شب      مکان داخلی


وقتی هستی داخل محفل میشود تعداد زیادی از پسرها و دخترها را می بیند و با خود میگوید


هستی- خدایا من کجا آمده ام؟


سیما با تمام پسرها سلام علیکی مکند ومیبیند که هستی در چوکی تنها نشسته و چهره اش را غم پوشیده از دورصدا میکند


سیما-هستی، هستی بیا اینجا


هستی بر میخیزد و میرود سیما دستش را میگیرد و به پسرمقابل چشمان خود میگوید:    


سیما-هستی این رامین است. رامین هستی است


بهترین دوستم


رامین- از دیدن شما خوش شدم هستی خانم


هستی-همچنان


درهمین لحظه رامین نوشیدنی میگیرد و میآید پیش هستی و میگوید:


رامین- نوشیدنی؟


هستی- نخیر نمی نوشم


اما سیما با زیرکی تمام نوشیدنی از دست رامین میگیرد به دست هستی میدهد و میگوید: 


سیما- بنوش مصطفی را فراموش کن فقط خوش باش.


هستی که دختر ساده و دل پاکی بود برای بار اول تجربه کرد سیما آهسته آهسته او را تبدیل به یک دختر که جامعه از او متنفر اند کرد هستی با آنکه نمیخواست بازهم ادامه به راه خود میداد


صحنه44        محل: بیرون    مکان خارجی   زمان: صبح


هستی و سیما هر دو از خانه بیرون شدند وقت خداحافظی سیما هستی را به آغوش گرفت و گفت:         


سیما- ترا واقعا دوست دارم


هستی- منم جانم.


سیما چشمانش به اشک آمد و رفت هستی میخکوب به جای خود ایستاد است و به را ه که سیما رفته بود نگاه  میکند بعد از چند دقیقه میرود خانه مصطفی .


صحنه 45       محل: خانه مصطفی     زمان: صبح    مکان داخلی


هستی صبحانه خانواده مصطفی را آماده میکند و همه اعضای خانواده دور میز جمع میشوند مصطفی آماده میشود تا پوهنتون برود و مریم نیز برای رفتن به کودکستان آماده میشود مریم از گونه های هستی بوسه میگیرد و میگوید:


مریم- خداحافظ خواهر جان


هستی- خداحافظ قندولک.


اما مصطفی حرفی با هستی نمیزند و میرود از روز ساعتها میگذرد و عصر میشود تمام اعضای خانوده مصطفی در خانه حضور داشتند پدر و مادرش با هم قوه مخورند مصطفی مصروف کمپیوتر خود است و در  گوشه از سالون مریم با گودگک های خود بازی میکند که صدای زنگ دروازه همه را تکان داد پدر مصطفی دروازه را باز کرد که بدون انتظار چشمش به پولیس می افتد


پولیس- ببخشید هستی خانم اینجا کار میکنند؟


پدر مصطفی- با او چیکار دارید؟


پولیس- باید همراه ما حوضه برود.


هستی که داخل سالون بود با شنیدن این حرف گیلاس آب از دستش می افتد و میشکند همه به هستی نگاه میکنند و پولیس میگوید:


پولیس-هستی خانم شما هستید؟


هستی- چه شده؟ چه میخواهید؟


پولیس- باید با ما بروی


هستی- اما بخاطر چی؟ من کاری نکردم


پولیس- سیما را میشناسی؟


هستی- بلی دوست من است


پولیس- امروز صبح از خانه خاله خود مقداری زیادی


پول دزدی کرده بود و خوشبختانه گرفتار شد به


احتمال زیاد پولش پیش تو است


هستی- نخیر، من خبر ندارم این تهمت است بخدا.


پول پیش من نیست خانم نگار یک چیزی بگویید


مصطفی مصطفی تو که مرا خوب میشناسی بگو من چه قسم هستم هستی از رنچ به خود می پیچید و فریاد میکشید        


هستی- من کاری نکرده ام.


مصطفی نگاهی تندی به هستی انداخت سرتکان میدهد و به اطاق خود میرود پدر مصطفی با دیدن این وضعیت به پولیس میگوید:


پدر مصطفی- این کثافت را از خانه من دور کنید


پولیس-هستی خانم کار ما را مشکل نسازید


هستی- بخدا من نمی فهمم که چرا درک نمی کنید.


پولیس هستی را گرفت و به حوضه برد


صحنه 46       محل: حوضه پولیس    مکان داخلی    زمان: عصر


وقتی به حوضه پولیس میآید آرام به یک چوکی می نشنید و روی خود را با دو دست می پوشانید که یکی دست به شانه اش میگذارد و سرخود را هستی بلند میکند مادر سیما را می بیند و میگوید:      


هستی- خاله جان من خبر ندارم


مادر سیما- میفهمم دخترم سیما هم گفته که تو از


هیچ چیز خبر نداری چه کنم خودم هم ندانستم


که سیما چه وقت اینقدر بد شده.


شام فرا میرسد و هستی تا هنوز به ماموریت پولیس است که یکی می اید و میگوید:


مرد- پول ها پیدا شد


هستی- چه چی گفتید؟ درست شنیدم


مرد- بلی پولها را دست یکی از دوست پسرهای خود


داده بود تو آزاد هستی.


هستی از ماموریت پولیس بیرون میشود و خانه میرود سیما به زندان می افتد و از زندانی شدن سیما 26 روزمیگذرد اما هستی از تنهایی زیاد باز هم در کهشکان بدیهاغرق بود و کم کم بخاطر خرج و مصرف دست به دزدی میزد.


صحنه 47       محل: بیرون خانه                زمان: شب      مکان خارجی


در یکی از شبهای سرد که کسی نوشیده بود طرف خانه می آمد که ناگهان در پیش درب خانه جعبه را پیدا کرد که روی آن ورقی نوشته و گذاشته است ورق را بر میدارد و میخواند        .


هستی- خوب بودنت را حفظ نکردی پس کوشش نکن بدتر شوی.


با خواندن پیام هستی ورق را دور انداخت و داخل خانه شد و جعبه را نیز با خود داخل خانه میبرد.


صحنه 48       محل: خانه هستی                مکان داخلی    زمان: شب


هستی جعبه ای را روی مبل ها میگذارد و خودش هم می نشیند وقتی باز میکند دو از انتظار کتاب فضایل اعمال، مرگ در میزند، راه بهشت منظر مرگ را می بیند کتابها را بر میدارد و روی میز مقابل خود می اندازد و با خود میگوید: 


هستی- من کجا این کجا؟


بعد از چند دقیقه غذا آماده میکند و روی میز غذا خوری می نشیند اما هر لحظه جشمش را به کتابها میخورد کوشش میکند خود را بی تفاوت نشان دهد اما نمیتواند از شب دیر میگذرد که تنها روی مبل نشسته بود و سرخود را تکیه داده بود بدون اراده کتاب مگر در میزند را گرفت و چند ورق آنرا میخواند نفس عمیقی میکشد و دوباره به خواندن شروع میکند وقتی تمام میشود میخواهد بخوابد اما سطر سطر که خوانده بود یادش می اید و سر جا خود می نشیند و میگوید:    


هستی- من چقدر بدم خدایا چقدر بدم.


تمام کتابها را همین قسم می خواند هر روز بیشتر از دیروز به اشتباهات خود پی میبرد دنبال کسی که کتابها را گذاشته بود خیلی میگردد از چند نفر مانند.


هستی- کسی را که آن شب جعبه را گذاشت بود دم خانه ام ندیدید


دوکاندار- نخیر


هستی- میبخشید شما نمیدانید که این جعبه را کی


میگذاشت به دروازه خانه ام


همسایه- ندیدم دخترم.


صحنه 49       محل: بیرون خانه                مکان خارجی   زمان: صبح


هستی پس از روز که میخواهد از خانه بیرون شود صبح که درب را باز میکند پایین درب خانه نامه را


پیدا میکند روی نامه نوشته است :


هستی- با خدا باش خوش باش.


نامه را به کیف خود میگذارد و به خریداری میرود هوا رنگ تاریک به خود میگیرد ابرهای پراکنده


آسمان نزدیک هم می آیند و باران به باریدن شروع میکند و هستی پس از دو ساعت که به بیرون است به


خانه خود میرود.


صحنه50        محل: داخل خانه                  مکان داخلی    زمان: نزدیک چاشت


وقتی داخل خانه میشود کمی خود را در یک میکند که یادش از نامه می اید نامه را باز میکند که نوشته است


هستی- زندگی خم و پیچ دارد و مشکلات نیز همراه


نباید اینقدر زود خود را ببازیم تو شایسته بهترین ها


هستی خود را بشناس هرگز به کارهای دنیا دل نبند


تو خود یک دنیا خوشبختی استی خدا را فراموش


نکن در تنهای هایت به خدا رجوع کن یک بار به


گذشته ات نظری بی انداز و بدان هنوز خوب هستی.


با خواندن نامه اشک هایش سرازیر میشه از پشت پنجره به باران نگاه میکند و فریادش تند میشه شب فرا میرسد و باران هنوز میبازد هستی دفتر خاطرات خود را میگیرد و مینویسد خدایا تو شاهد حالم بودی من بد نبودم بدشدم من همچو عروسک نازنازی بودم که به اشاره انگشت هرکس میرقصیدم تا اینکه همه نوبت کثیف ترین انگشت برای رقصیدن من رسید میخواهم ازین گودال نجات پیدا کننم کمکم کن دفتر را بسته میکند و سرخود را روی دفتر خاطرات خود میگذارد و خوابش میبرد همان خواب که روی مرگ پدر


و مادر خود دیده بود می بیند و از جا بلند میشود بر میخیزد بعد از وضو و نماز قرآنکریم میخواند


صحنه 51       محل: خانه هستی                مکان داخلی    زمان: آخرشب


هستی که چند روز منتظر همان کس بود که باران خوشبختی به خانه رو آورده بود در همین لحظه که بیرون خانه از پنجره نگاه میکرد چشمش به کسی افتاد که نزدیک خانه اش می آمد با عجله رفت و درب را باز کرد


صحنه52        محل: بیرون خانه                مکان خارجی            زمان: شب


وقتی درب را باز کرد چشمش به مصطفی افتاد که بازهم برای گذاشتن پیام آمده بود فهمید که فرشته زندگی اش مصطفی است بدون اینکه حرفی بزند ورق را از دستش گرفت که نوشته بود     


هستی- از تو باید آموخت زندگی را.


هستی چشمانش به اشک می اید و میگوید:


هستی- بعد این همه نیکی از تو خانواده ام را میخواهم.


فردا صبح وقت مصطفی هستی را میگیرد و به زیارت سر قبر خانواده او میبرد و بعد به خانه قدیمی شان میروند که هستی با خانواده خود زندگی میکرد


صحنه53        محل: داخل کوچه قدیمی                  زمان: روز      مکان خارجی


وقتی با مصطفی داخل کوچه میشود و تعداد زیادی از مردم را در مقابل خانه پیرزن می بینید نزدیک میرود و از یک مرد پرسان میکند


هستی- چه شده


مرد- پیرزن این خانه دیشب جان به حق سپرد.


باشنیدن این سخن هستی یادش از وعده که داده بود می اید جیگر خون میشود و داخل خانه خود میگیرد


صحنه54        محل: صحن حیاط       زمان: روز      مکان خارجی


وقتی داخل میشود چشمان خود را بسته میکند و قطره اشک مروارید مانندش زمین را لمس میکند نگاه به


اطاق کار پدر خود میکند که غبار بی کسی روی قفل آنرا پوشیده گل های لاله باغچه خشک گشته و برگهای زیادی روی هستی آهسته آهسته تمام حولی را میگیرد و گریه میکند لحظه آه کشید و گفت:


هستی- کاش دوباره کانون گرم خانواده ام را دریابیم.


بعد از چند لحظه گشت و گذار آمد کنار مصطفی که در مقابل باغچه ایستاده است ایستاد میشه مصطفی نگاهی به هستی می اندازد و میگوید:


مصطفی- درین خانه بزرگ برای من هم جای است.



About the author

160