قلم سرنوشت

Posted on at


 


در یکی از شهر ها خانواده کوچکی زنده گی می کردند ،که یک پسر داشتند ونامش علی بود، ودو سال عمر داشت. روزی آنها برای تفریح به بیرون رفتن که موتر آنها تصادم کرد وتنها کسی که زنده ماند علی بود. بعد از آن روز او در پیش کاکایش زنده گی میکرد وتنها کسی که اورا دوست داشت  و مثل پدر مواظب اش بود کاکایش بود. روز به روز که بزرگتر میشد در تب محبت پدر و مادر میسوخت وقتی میدید که بر سر پسر کاکایش دست محبت مادر است .خدا میداند که بر دلش چی میگذشت.چند سال بعد کاکایش هم وفات کرد. وخانم کاکایش هم جواب داد میگفت: یا پول  پیدا کن یا دیگر به این خانه نیا،


علی هم به هر جا میرفت کسی کار نمیداد.تا اینکه با چند تا بچه خیابانی آشنا شد آن ها هم که ضحف علی را فهمیده بودن ومیدانستن که به پول احتیاج دارد او را به سوی خود کشاندن. وحالا علی هم شده بود یک کیسه زن با این که نمی خواست...


روزی دوتا از بچه ها طبق نقشه و معلوماتی  که از قبل  داشتن می خواستن یک کیف پر از پول را دزدی کنند. در این دزدی علی را هم شریک خود ساختن؛ علی نمیخواست که با  آنها دست به چنین دزدی بزرگ بزند اما به حرف های آنها که میگفتن :(بعد ازین دوزدی نمی کنیم وبا این پول یک کار درست وحسابی  را میکنیم )  خام شد. وهم دست آنها شد.دست تقدیر همراه او نبود و به دست پولیس افتاد.ومحکوم به سه سال ابس شد،و کسی را هم نداشت که او را آزاد کند باید جزایش را میدید.


او را به سلول بچه ها که طقریبأ هم سن و سال او بودن بردن .علی در بین همه عاجز وآرام بود.یک نفر در بین شان بود که همه از او میترسیدن وهر امر او را بجا میکردند.علی هم که تنها بود وهیچ دوستی نداشت که او را همراهی کند به همین خاطر جرعت مقابله با اورا نداشت.واگر دعوا میکرد ریس زندان اورا مجازات میکرد.به همین خاطر کاری به کارشان نداشت و هر حرف او را گوش میداد.



به سختی با فضای آنجا عادت کرده بود. تا اینکه بعد از چند ماه یک پسر بچه دیگر را آوردن وتنها کسی که با او از روز اول خوش روی کرد علی بود.اسمش کریم بود.کم کم با هم دوست شدند. و هر روز با هم بودند .حشمت هم بیشتر به این دو نفر گیر میداد و میخواست که جنگ  بر پا شود.چند بار کریم میخواست که با حشمت جنگ کند اما علی که قوانین زندان را خوب میدانست .ومیفهمید که اگر کریم جنگ کند او را مجازات میکنند.جلویش را می گرفت.زمستان بود  ونوبت ظرف شستن  از علی وکریم بود.آن روز علی زیاد تب کرده بود ومیلرزید.کریم هرچه برایش میگفت:تو برو استراحت کن من همه کار ها را میکنم اما او گوش نداد.شب تب اش بیشتر شد. کریم  نگهبان را خبر کرد وآنها هم برایش دوا و پیچکاری میزدن.وحالش کمی خوب میشد.


هر روز در کنار یک دیگر کار میکردن وشب ها هم رازدل میکردن و با خواب و رویا برای آینده خود نقشه میکشیدند هر روز را با کارهای تکراری،رنگ های تکراری وافراد تکراری میگذراند وبه اندازه صد سال بالای شان میگذشت.


روزهای آخر زندانی علی بودومیخواست آزاد شود هوا سرد بود وهر دوی آنها در حال پاک کردن دلیز زندان بودن که یک دفعه علی بر زمین افتاد همه به دورش جمع شدن وکریم دوان دوان نگهبان را خبر کرد،او را به کلینک زندان بردند کریم حالش را از داکتور پرسید:داکتور گفت:دیگر دیر شده مگر اینکه معجزه شود تا مریضش خوب شود.تمام شب کریم در کنار علی ماند .وهردوی آنها از خاطرات گذشته میگفتن علی دست کریم را گرفت و او را قسم داد که وقتی از زندان بیرون شد دیگر دست به کار خلاف نزند خودش هم پشیمان شده بود.ومیگفت: ما بسیار گنا کردیم که حق مردم را میخوردیم نمیدانم که خدا مرا میبخشد یا نه،میگفت هر شب به درگاه خدا توبه میکند تا خدا او را ببخشد.هر دوی آنا گریه میکردن وبه هم دیگر وعهده میدادن که دیگر کار خلاف نمیکنند....


واما قلم سرنوشت به زنده گی علی نقطه آخر را گذاشتو از رنگ رفت.


دلم از دست این دنیا غمگینه               که صادق بودن آخر همینه


دو رنگی و دورویی کار ما نیست         عجب عمری شده مهر و وفا نیست



About the author

ZainabHoseyni

من زینب حسینی متولد سال 1375 میباشم.
هم اکنون شاگرد صنف 12 مکتب محجوبه هروی هستم. ودر شهر هرات زنده گی میکنم.

Subscribe 0
160