مسافر سفر کرده باز می آید
خبرآمد غزل رفته ام می آید طبیب دل شکسته ام می آید
غنچه های تنم شگفته شد از این خبر باغ و بوستانم پر سبزه شد از این خبر
عطر و بویش پیچیده در سرا مست و مد هوش کرده مرا
زدریا پر خروش چشمانم اشک شوق ریزد به دامانم
شده ام دست و پارچه و سر گردان تپش های قلبم پیچیده بر جان
دل بی تاب بهر دیدارش تن لرزان آغوش و آوازش
شوریده سلام گویم برایش غرق بوسه سازم سر و پایش
چه سخت گذشت شب و روزم ناله ها می کرد دل پر سوزم
گرفتار بود آرزوهایم در قفس سینه پر درد و تنهایم
نشد خاموش شمع عشقم روشنی میداد بر سرنوشتم
خوشحالم که باز چراغ خانه شدی محرم رازهای دل دیوانه شدی