دخترهوش پرک

Posted on at


یادم می آید که یک زمانی دختری خیلی شوخ وبازیگوش بودم ومادرجانم را هیشه جگر جون می ساختم . بلی در آن وقت شاگرد صنف سوم بودم باید مثل همصنفانم به درس هایم توجه میکردم اما فکر و علاقه ام به طرف بازیگوشی بود. همه مرا هوش پرک صدا میزدند. مادرم وظیفه بیرون از خانه هم داشت از صبح تا به عصر در خانه نبود بعداً به کا رهای

خانه مصروف میشد. باز هم در خلال کارش به من توجه میکرد. اما من همیشه بازیگوشی میکردم.

 

 

یک روز صبح از خواب برخواستم دلم نمیخواست  که به مکتب بروم. آهسته به طرف آشپزخانه رفته و آب پیاز را به چشمانم مالیده و در بسترم خوابیدم. مادرم بالای سرم آمده و گفت،گلم بخیز مکتب نمیروی؟ با چشمان سرخ شده به طرفش نگاه کردم. مادرم از دیدنم وارخطا شده و فکر کرد که من مریض هستم و آنروز مکتب نرفتم. به مجردیکه مادرم از خانه بیرون شد من هم به طرف کوچه رفته و به ساعت تیری پرداختم.

یک روز دیگر باز دلم  نمیخواست مکتب بروم. یونیفورم مکتبم را در زیر بستر مادر کلانم پنهان نموده و بنای گریه گذاشتم که پیراهنم نیست. مادرم هر چی پالید نیافت او دانسته بود که این کار را من خودم کرده ام و برایم موقع چال بافی را نداد و بدون یونیفورم دستم را گرفته و مرا به مکتب رساند.وقتیکه داخل مکتب شدم تمام دختران با یونیفورم بودند و من خود را در بین شان خیلی نامنظم احساس نمودم. وقتیکه داخل صنف شدم . معلم صاحب ما هم بالایم خیلی قهر شد و همصنفی هایم نیز با نگاه های عجیب و غریب به سویم نگاه میکردند. این بار از کارم زیاد پشیمان بودم.

 

اولین بار با خودم عاقلانه سنجیدم و تصمیم گرفتم که مثل دختر هوشیار و با مسولیت باید رفتار نمایم. ساعت رخصتی خجالت و سر افگنده به طرف خانه روان شدم. وقتیکه همانروز درس هایم را خوانده و تا آمدن مادرم در نظافت خانه نیز توجه نمودم و کارهای خانه را پیش بردم. وقتیکه مادرم از وظیفه برگشت به سویش دویده بعداز سلام خریطه سودا را از دستش گرفتم مادرم از دیدن حرکت سنجیده ام بسیار خوش شد. وقتیکه پدرم از و ظیفه بر گشت او نیز از رویه ام خیلی احساس خوشی نمود و من هم از شوخی بیجا و بازیگوشی های قبلی ام توبه کشیدم و از مادر جان و پدر جان معذرت خواهی کردم . سال تعلیمی آخرشد، با درجه خوب کامیاب شدم و حالا همه مرا دخترخطاب می نمایند.



About the author

160