قصه
قصه یک روز بارانی نیست
که عاشقی دست معشوقش را
در خیابان رها کرده باشد
قصه
قصه عمو زنجیر باف است
با فرشته هایی پشت کوه قاف
و بابایی که دستهای خالی تر از
کوچه های زمستان کابل دارد
من زیر باتوم ها صدای سگ در می اورم
دموکراسی
زیر شلواری مردان این شهر است
که هر روز صبح ان را تعویض میکنند
ما صف می کشیم
برای کمک ها از بند شلوارها بالا و پایین می رویم
جلوی پلیس های ضد شورش
به برادران ناراضی مان میخندیم
به دنبال ویزا
مادر معده اش را به حراج گذاشته است
تا نرگس
در باغ بالا
خوراک مردان روسپی این شهر نشود
به برلین برود
در گوشه رستوران
لای ظرف ها تکه گوشت های مانده را
برای نیلوفر پست کند
من پشت این جعبه جادویی
دستور
اتش بس بدهم
ان وقت
سربازها
پسرانی شوند
با زلفان پیشان در باد
به یاد تو
برقصند
با ریتم
زندگی در دموکراسی شیرهای نر
که ماده ها
به شکار میروند
ان وقت
انها تاج پادشاهی جنگل به سر میکنند
برای شهر مردگانی
که کابلش میخوانند .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک