پلیس ضد شورش
قصه قصه یک روز بارانی نیست که عاشقی دست معشوقش را در خیابان رها کرده باشد……
قصه قصه یک روز بارانی نیست که عاشقی دست معشوقش را در خیابان رها کرده باشد……
از لغزششبنم های چارده سالگی ات روی ایوان تاب میخورد لبخندهای زنانه……
دارم تلو تلو ثانیه هایت را میپایم بارانی ات را به اغوش مترسک هدیه……
لنگ میزند لبهایی که ترک برداشته از دوست داشتن از پک سیگار از دو خط موازی……